فرمت فایل : word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:104
مقدمه :
این جمله که انسان وجود دارد ، جواب به این سوال نیست که آیا انسان هست یا نیست، بلکه جواب به این سوال است که ماهیت انسان چیست ، بنابراین وجود داشتن به لفظ دیگر همان در موقعیت بودن ( etre en situation ) است ، یعنی رابطه مشخص متقابلی با جهان و با دیگر موجودات ذیشعور برقرار کردن .
« هایدگر »
آدمی بی آنکه بخواهد و یا آگاه از زادن خویش باشد ، پا به عرصه وجود می گذارد و از لحظه تولد من اجتماعیش شکل می گیرد ، به اعتبار سارتر،هیچکس نمی تواند در جهان نباشد ، از آنروکه به جهان آمده است،پناه بردن به گرمخانه درون یا دور افتاده ترین خلوتها باز هم بودن در جهان است ، یعنی آدمی ناگزیر از بودن است ، اما سارتر علت نهایی چرا بودن ، انسان را هماند فلاسفه ماتریالیسم که چرا بودن ماده را مسکوت می گذارند ، مسکوت می گذارد ، چنانچه ایده آلستیهادر این نقطه به بن بست می رسند .
درواقع از دیدگاه ما ، این من اجتماعیست که در موقعیت شکل می گیردوجسم مادی انسان بیشتر نقش واسطه شناسایی را بازی می کند و ماهیتی که به ظن سارتر ، بشر درموقعیت و توسط موقعیت انتخاب می کند ، محصول فرایندیست که من اجتماعی با محتوای اجتماعیش در پی چه چیز بودن و چرا بودن خویش طی می کند با این منظور اساسی ترین سوال فلسفه این نیست که آیا ماده مقدم است یا ایده ، بلکه چرا هست بودن آدمی از بودن آدمی به مثابه ، جزء لاینفک هستی و در کل یافتن پاسخی برای چه هست بودن هستی است .
اما نوشته های کتابی که در دست دارید ، در پی بیان مفاهیمی که متجلی نوعی آگاهی نسبت به رمز و راز چرا بودن انسان و هستی است و با پرداختن به صور مختلف من اجتماعی درحیطه اجتماعی و جهان هستی ، بیشتر نه به مثابه عامل شناسایی که ضرورت بودن آدمی در این عالم است ، بلکه در نقش بازیگری که غرق نقش خویش یکسره با از یاد بردن علت وجودیش ، در زیستن برای داشتن ، حتی داشتن معنوی حل می شود ، با به بازی گرفتن قالب کلمات ، در پی انتقال نوعی شناخت است ، شناختی که بدون از هم دریدن پوسته هایی که نقش حجاب را برای مفاهیم بازی می کنند ، میسر ، نمی باشد .
مفهوم ، عریان ومجرد ، نمی تواند به بیان در آید ، مگر در قالب واژه گنجانده شود ، از این رو واژه ها ، واسطه تداخل و تقابل و ارتباط بین آدمها هستند و برای شاعر و نویسنده ، وسیله ای که به طفیل آن ( ودر عین حال ناگزیر چون راه دیگری برای گفتن نمی یابند ) به بازتاب سیر درونی خویش بپردازند .
موریس بلانشو محقق و سخن سنج و رمان نویس معاصر فرانسوی معتقد است که هر بار که ما اشیاء را بنام می خوانیم در واقع شیئی را از خویش جدا می کنیم و آنرا محکوم به فنا می سازیم و چون ادبیات ناچار از زبان است و زبان ناچار از نام گذاری ، اشیاء بنابراین ارتباط واقعی میان افراد بشر از طریق ادبیات ممکن نیست ، بلانشو امید به روزی بسته است که ادبیات سرانجام همانگونه که اشیاء را نابود می کند خود را نیز نابود کند و با رفتن آخرین نویسنده را از نگارش هم بی خبر از میان برود .
چنین نگرشی در میان عرفا و شعرای ما از قدمت دیرنه تری برخوردار است ، چنانچه مولانا به تبعیت از شمس زبان را قاصر از بیان می داند و کلمه را حجابی که کشف و شهود شاعر از پس آن رخ می نماید .و چیزی را به نمایش می گذارد که تمامی آن چیز که در پشت پرده می باشد ، نیست . شاید در این راستا ، هیچ کس به زیبایی شمس نتوانسته است با کمترین کلمات در یک جمله بیشترین مفهوم را برساند .
جمله های کتاب حال حاضر که به برش های عرضی ذهن تعبیر شده است ، بیشتر در پی بازتاب نگریشی است که نویسنده نسبت به آدمی و چگونه بودن او در حیطه هستی ، دارد ، و شاید با به سخره گرفتن من اجتماعی ، تلنگر به حجابی می زند که در پشت آن ، اصل و جوهره با ارزشی ، نهفته که به علت آنکه مجال بروز نمی یابد ، یکسره به نسیان پیوسته است .
باشد به امید روزی که این حجاب فرو افتاد ، تا هر کس با شناسایی اصل خویش به یگانگی و وحد ت برسد .
طاهر جیناک
*آنچه از عشق وحدت می یابد و از وحدت زاده می شود ، فی نفسه فعلیت دارد و فاعل است .
*بنده عواطف خود شدن همانند آویزان شدن مرده ای ازقلاب زندگیست .
*من اجتماعی با تشدید کردن پیله ترس و یاس ، مانع از غلبه معرفت می شود.
*در زیر باران عطوفت چشمانش می توان دوش آرامش گرفت
*مسیر دل تمامی لطافت است و صداقت و راستی .
*وقتی من نگاهم را می دزدم ، ادعای غرامت می کند .
*تو چگونه مرا دوست می داری ، وقتی که از سرخشم مرا در عمق خاک غرور خویش مدفون می کنی .
*عطوفت نگاهش ، به سان گسترد ای از مخمل سبز ، سراسر دشتهای ذهن مرا می پوشاند .
*آدمها وقتی نمی تواند چیزی را بدست آورند ، یا بدور آن حصار می کشند و یا آن را نابود می کنند .
*شمع می سوزد تا سوختن را به پروانه بیاموزد .
*یگانگی آن خط است که خط سوم نیزآن رانمی تواند بخواند. من پیش از این آن خط ناخوانده را خوانده ام ، آیا خط ناخوانده می تواند نانوشته مرا بخواند .
*من همیشه شادیهایم را داده ام تا جایی برای رنج دیگران باز کنم .
*رفاقت همسوئی دل است .
*آسمان چشمان اشک آلودش راگشوده است تا با اشکهایش ، دلتنگی های زمین را ابیاری کند .
*آیا این شب نبود که از پهلوی خویش صبح را زائید ؟
*آیا این حوا نبود که مفهوم آدمی را در نطفه خویش پرورانید?
*دروغ ، محصول ذهن آدمها برای مشروعیت بخشیدن به زندگیشان است .
*اینک دوستی دیگر آن خاک حالصخیز نیست ، خاکی سیاه ومرده است .
*هوا با اندوه من چنان آمیخته است که بغض زمین با اشک آسمان .
*فرهاد با کندن کوه بارهای اضافی آنرا می زدود ، تا سنگ وجود خویش را صیقل دهد .
*من برای تراشیدن سنگ وجود خویش نیاز به دستان تو دارم ، دستانی که دیگر از آن من نیست .
*انسان عاشق جویباریست که هر لحظه شوق رسیدن به دریا را دارد .
*آنقدر عاشق است که به لبان شمع بوسه می زند ، اما به لبان شمع خاموش
*سرم را به سنگ آدمها کوبیدم ، تا برای دلم عبرت بشود .
*یک انسان آگاه مبارزیست که رویاهایش را به واقعیت در می آورد .
*باورهایم در گرو یگانه کردن توست و من در گروباورهایم .
*بعضی ها برای اینکه سوار خر وجود خویش شوند ، لگام را به دهان خر همسایه می زنند .
*وقتی من اجتماعیت لگد پرانی می کند ، یعنی که امیال و غرایز آدم گونه ات را سیراب نکرده ای .
*در کوچه زندگی تو غرور ، درخت بی شاخ و برگی است که روزی تو از آن آویزان خواهی شد .
*چون افسانه ترا بازگو کردم بر لبانم داغ سکوت زدند .
*دریا بدلیل کثرتش عظمت دارد و انسان به دلیل خیالی که کثرت از آن زاده می شود .
*چگونه تو از من لبالب هستی که مرا برای سوالی بی جواب به قلاب ، الف خدا آویزان می کنی .
*خشونت از فقر زاده می شود و تنهایی از خشونت .
*گرد وجود خود می چرخم ، انگار که ترا طواف می کنم وقتی به خود می آیم نمی توانم افسانه ترا باور کنم .
*عشق آنقدر گرسنه است که تا من اجتماعی تو را انبلعد ، سیر نمی شد ، تازه وقتی که سیر شد به من اجتماعی دیگران حمله خواهد کرد .
*عشق از هستی به ودیعه مانده است ، هست و هر آدمی را به جنبش وا می دارد اما هر آدمی را به سر انجام نمی رساند .
*انسان در تنهایی خویش معلق خیال می شود ودر واقعیت ، جان تشنه ای که برای رسیدن به چشمه زلال حقیقت ، جسم خویش را گرو می گذارد .
*اینک که بار دیگر خسته و مانده از رفتن ، پا به ضیافت آفتاب گذاشته ام چنان به وجد آمده ام که جان تشنه من یکدم مجال نمی دهد که از نورسبز بودن و یکی شدن ، سیراب شوم .
*عشق مثل خرمنی از آتش است که شعله های سرکش آن به جای فروکش کردن،هرچه زمان می گذرد،تندتر و تیز تر ،زبانه می کشد ، مثل سیلابی است که هیچ سدی در برابرآن یارای مقاومت ندارد .
*قصه های من هر کدام طولانی چون عمر نوح بودند و کلمات آن زخم خورده و خراشیده مثل کلمات سنگ نبشته ها بر سر دروازه مجهول هستی .
*عشق چیزی پویا و زنده است که هر لحظه در حال جنبش و حرکت است ، حتی وقتی به کمال می رسد ، هنوز تاز و با طراوت است .
*داغ سنگی که آمها بر پیشانی انسان می زنند ، تاجیست که سبب می شود ، تا انسان بر آنها پادشاهی کند .
*من شراب جان خویش را ذره ذره در برهوت تشنه جان تو ریخته ام و اکنون لب تشنه ای را می مانم که تنهااز چشمه جان توسیراب می شوم .
*وقتی خط مرا می نوشتند ، ترا آفریدند ، وقتی ترا آفریدند ، مرا کاتب وحی کردند ، تا آن نانوشته را که هیچکس توان خواندن ندارد من بخوانم نه غیر .
*عمر آدمی کوتاه است ، کمیتی که تمام می شود .تبدیل این کمیت به کیفیت است که مفهوم زندگی را می سازد .
*احساسی پوچی و بی تفاوتی همان چیزیست که آدمها را از حرکت باز می دارد و رسالتی را که هستی به مثابه عامل شناسایی بر دوش آنها گذاشته است فراموش می کنند .
*سالهاست جان تشنه من در پی نوشیدن جرعه ای از باده ناب فراترین انسان ، سرگردان بیابان تنهائیست .
*خیال انسان نوعی اندیشه خلاق است که میل به شناسایی ناشناخته ها دارد . هرچه نیرومند تر باشد، دامنه خیال گسترده تر می شود .
*شاید چیزی که فراتر از هر استعدادی آدم را از حیوان و آدم را از آدمهای دیگر متفاوت می کند ، خیال باشد .
*اینک من در واپسین دم غروب قصه های خویش ، دریافته ام آنکه در نزد خدا حرمت آسمان بود و آنکه در باور ، من عظمت انسان ، حقیقتی دست نایافتنیست .
*در هنگام غروب من سرگردان یادها و خاطره ها و سرگردان زمان تنهایی خویش می شوم و آرام و قرار از من گرفته می شود .
*آدمها حد و اندازه دوست داشتن را می دانند و می دانند محبت را با کدامین ترازو باید وزن کنند و برآن چگونه و به چه اندازه باید ارزش بگذارند .
*خود را به دیوار زمان می آویزم تا ببینم کی تمام می شوم. مثل شمعی که ذره ذره می سوزد و تمام می شود ، تا سوختن راه به پروانه خوش نقش و نگاری بیاموزد که روشنایی آتش را دوست می دارد .
*بوی مرداب ذهن آدمها اینک بیش از هر زمان دیگر فضا را پرکرده است آنقدر که بوی عشق به مشام آن کسی که باید نمی رسد .
*دست و پایم را بستند ، خیالم به اوج رسید ، دست و پایتان را باز گذاشتند تا آزادانه به کمال برسید ، اما شروع به بستن دست و پای یکدیگر کردید .
*کسی که در برابر من اجتماعی خویش تسلیم می شود ، در برابر من اجتماعی دیگران نیز تسلیم خواهد شد .
*بعد از تو عالم هر دو عالم به هم ریخته است ، پیش از تو هر چیز همانگونه بود که می باید می بود . اما اکنون هیچ چیز همانی نیست که باید باشد .
*انسان بازی می کند تا جوهره انگیخته را به کمال برساند ، آدم بازی می کند تا همان چیزی که هست باشد ، یعنی آدم .
*عشق آدمی را به کمال می رساند و وقتی مطلوب انسان جذب آدم گونگی خویش می شود آنگاه انسان به سکوت درونی خویش پناه می برد و منزوی می گردد .