درزمانهای بسیار قدیم، وقتی هنوزپای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر وکسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم مثلا " قایم باشک..."
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا" فریاد زد : من چشم میگذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن: یک ... دو ... سه ...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد
اصالت در میان ابرها مخفی شد
هوس به مرکز زمین رفت
دروغ گفت به زیر سنگ میروم ولی به ته دریا رفت
طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد .
شامل 11 اسلاید powerpoint
دانلود پاورپوینت عشق ودیوانگی