اسب و کالسکه ای را صدا زدم تا ما را به دژ ببرد . لعنتی آنقدر
دور بود که نمی شد پیاده رفت . مخصوصاً بعد از آن موضوعی که بیرون
استرنج فلوز رخ داد، احساس می کردم که شدیداً به نشستن احتیاج دارم . شاید به
این ترتیب، روش خوبی برای آفتابی نشدن در خیابان می یافتم.
اسب به یورتمه پیش می آمد، چنان خیره کننده، که تمام رفت و آمد مسیر،
تحت الشعاع حضور او قرار گرفت . اسبی غول پیکر، از نژاد کلایزدیل 1 و به
سفیدی ماه شب چهارده بود . با شانه های پهن و پاهای عظیم اش و با نعلهای
نقره ای، کالسکه ی مجللی را به دنبال م ی کشید؛ کالسکه ای قرن نوزدهمی،
ساخته شده از آبنوس سیاه و صندل، که به زهوارهای برنجی زیبایی آراسته شده
بود.
مردی که بالای کالسکه نشسته بود...
غوغا در دژ