فرمت فایل: ورد ( قابلیت ویرایش و آماده چاپ )
قسمتی از محتوای متن
تعداد صفحات : 6 صفحه
قصهٔ حضرت سلیمان (ع) حضرت سلیمان (ع) از بلقیس خواستگارى کرد و بلقیس گفت: اگر مىخواهى من با تو ازدواج کنم باید تمام پرندگان، بالاى سرم سایه بیندازند.او نیز پذیرفت.
زیرا تمام چرندهها و پرندهها زیر فرمان او بودند.
بلقیس گفت: صیغه عقد جارى نمىشود تا اینکه همه حاضر شوند.
حضرت سلیمان دستور مىدهد که همه حضور یابند.
همه پرندگان حاضر مىشوند.
الّا پرندهاى بهنام شوبى (خفاش) که حاضر نشد بیاید.
به او گفتند، چرا نمىآئی؟
او گفت، من احترام حضرت سلیمان (ع) را دارم ولى براى چه بیایم اما چون بلقیس ایراد گرفته است من نمىآیم.
من از زنان وفائى ندیدهام به همین علت نمىآیم.
به او گفتند: چگونه این حرف را مىزنی؟
گفت: پس قصه مرا گوش کنید که در مورد بىوفائى زنان است.
فرستاده سلیمان که هدهد بود گفت: من هم قصهاى از وفادارى زنان خواهم گفت تا ببینم قصه کدام یک بهتر است اگر داستان من خوب بود بیا و به حضور سلیمان برو.
شوبى (خفاش) قصهاش را اینطور شروع کرد که در زمانهاى گذشته یک دخترعمو و پسرعمو با هم زندگى مىکردند و هیچ مشکلى نداشتند و با هم شرط کرده بودند که هر کس زودتر بمیرد دیگرى ازدواج نکند.
هر دو قبول کردند.
بعد از مدتى مرد مىمیرد و زن از شدت ناراحتى هر شب بالاى قبر شوهرش مىرود و گریه مىکند و فانوس کوچکى نیز همراه با خود برمىدارد و هر شب این کار را انجام مىدهد.
از قضا دزدى از زندان فرار مىکند.
نگهبانانى که او را دنبال مىکنند به قبرستان مىرسند.
مىبینند وسط قبرها نورى است.
جلوتر که مىروند مىبینند زنى است که بالاى قبر نشسته گریه مىکند و فانوسى در کنار اوست.
از او مىپرسند، چرا گریه مىکنی؟
و زن قصه را براى آنها مىگوید که شوهرم فوت کرده و پسرعمویم بوده است و من آنقدر گریه مىکنم تا من نیز بمیرم.
مرد به او گفت: این حرفها چیست خودت اگر مرده بودى شوهرت بعد از
دانلود قصه سلیمان