کنکور آکادمی دانشگاه تهرانی ها
آموزش جامع حسین تهرانی
با همکاری هوشنگ ظریف، فرهاد فخرالدینی و مصطفی پورتراب
به همراه نت های تمرینی
128 صفحه
مصاحبه شماره 1 – فروزان: 48 ساله
پانزده ساله بودم که راهی خانه بخت شدم. بهمن شوهرم مرد خوبی بود و فروشنده پوشاک بچگانه بود. همه خانواده ام بهمن را بخاطر دست و دل بازی و مردانگی اش دوست داشتند. حاصل ازدواج ما 5 بچه بود. 3 دختر و 2 پسر.
همه چیز خوب بود تا اینکه شوهرم بر اثر یک بیمار کبدی مریض شد و دیری نگذشت که فوت کرد و من بدون هیچ درآمد و پشتوانه ای تنهای تنها با پنج بچه قد و نیم قد ماندم. اوایل از پدر و مادر و برادرهایم تقاضای پشتیبانی و حمایت کردم ولی آنها که هر کدام به نوعی مشکلات خاص زندگی خودشان را داشتند بعد از مدتی به طور کامل مرا با تمام بدبختی هایم تنها گذاشتند. آن زمان پسرهایم خیلی کوچک بودند ولی بخاطر وضع نابسمان زندگی مدرسه را رها کرده و صبح تا شب کار میکردند اما پول خیلی خیلی کمی میگرفتند. دخترها هم که کاری نمیتوانستند بکنند. چندین بار به فکر ازدواج مجدد افتادم اما هیچکس بچه هایم را نمیپذیرفت. بنابراین من ماندم و آن تصمیم اجباری!
از آنجایی که جوان و زیبا بودم، کم کم نگاهها و پیشنهادها مرا به سوی خود فروشی کشاند که درآمد خیلی خوبی هم داشت. بعد از فوت بهمن فروشنده هایی که بهمن از آنها لباس بچگانه خریده بود مدام به خانه ما می آمدند و پولشان را طلب میکردند و وقتی درماندگی من را میدیدند بی درنگ با من وارد معامله میشدند و در نهایت من نیز از سر ناچاری تسلیم خواسته آنها شدم. با پولی که از تن فروشی بدست آوردم بدهی های بهمن را دادم و دخترانم را راهی خانه بخت کردم، هر چند آنها هم سرانجامی شبیه من و یا حتی بدتر پیدا کردند! از آنجایی که به خاطر پول خود را به هر بی سر و پایی تسلیم کرده بودم، به مواد مخدر هم آلوده شدم. از تریاک شروع شد و به بدترین مواد مخدر صنعتی هم رسیدم. پسرها که حالا دیگر بزرگتر شده بودند و از کارهایم باخبر شده بودند رهایم کردند و رفتند دنبال زندگی خودشان. دختر بزرگم بعد از ازدواج با مردی معتاد و عقیم طلاق گرفت و راه من را در پیش گرفت و تقریبا تمام مشتری های من حالا دیگر به سراغ او میرفتند!!!!یکی دیگر از دخترهایم به سرطان سینه مبتلا شد و بخاطر بی پولی خیلی زود فوت کرد و دختر دیگرم بخاطر اعتیاد به کراک آواره کوچه و خیابانها شد و مدت هاست که از او بی خبرم اما دختر و پسر کوچکش از بچگی با من هستند! پدر و مادر و برادر و خواهرهایم به کلی مرا فراموش کرده اند، انگار که هیچوقت وجود نداشته ام!
با گذشت زمان هم که جوانی از چهره ام رفت، دیگر مشتری خوب و دندانگیری نداشتم و برای به دست آوردن پول مواد، به دزدی روی آوردم. یکبار که در حال خالی کردن دخل مغازه ایی بودم توسط پلیس دستگیر شدم و چند ماهی روانه زندان شدم. در زندان هروئین را تجربه کردم و بخاطر زیاده روی اور دوز شدم و تا پای مرگ رفتم. بعد از برگشت از زندان متوجه شدم صاحبخانه اثباب و اثاثیه ام را بیرون ریخته و نوه هایم را نیز راهی پرورشگاه کرده. دیگر هیچ چیز و هیچکس را نداشتم و آواره ی خیابان ها شدم و در پارک ها برای مردی جنس میفروشم که بجای دستمزدم مواد روزانه ام را تامین میکند. در تمام این سالهای بعد از مرگ بهمن هیچوقت نتوانستم روی آرامش را ببینم و هرچه در این منجلاب بیشتر دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم و همه این بدبختی ها را تنها از چشم خانواده ام می بینم که مرا به حال خود رها کردند. شاید اگر بهمن نمرده بود و خانواده ام پشتم را خالی نمیکردند هیچوقت به اینجا نمیرسیدم.
برای دانلود کل مصاحبه ها از لینک زیر استفاده کنید.