کوشا فایل

کوشا فایل بانک فایل ایران ، دانلود فایل و پروژه

کوشا فایل

کوشا فایل بانک فایل ایران ، دانلود فایل و پروژه

دانلود تحقیق دیوان زمانی 150 ص

اختصاصی از کوشا فایل دانلود تحقیق دیوان زمانی 150 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود تحقیق دیوان زمانی 150 ص


دانلود تحقیق دیوان زمانی 150 ص

دسته بندی : علوم انسانی _ تاریخ و ادبیات، تحقیق

فرمت فایل:  Image result for word ( قابلیت ویرایش و آماده چاپ

فروشگاه کتاب : مرجع فایل 

 


 قسمتی از محتوای متن ...

 

تعداد صفحات : 191 صفحه

که بی شریک نظیر است هست بی همتا به انبیاء همه شد ختم اندر این دنیا وصی احمد و داماد و جانشین او را حسن دگر به حسین‌ آن شهید کرببلا سلام بر رخ جعفر و حضرت موسی سلام بر حسن عسگری زمهر و وفا سلام شیعه مدامین به روی آن آقا کنی تو ریشة ظلم و ستم از این دنیا که آشکار کنی کی در این جهان خود را ز بهر آمدن او کند مدام دعا نمشستبی منتسی نمیت منیت نمیست اشک ریزان فاطمه دیده گریان فاطمه ره نمای انس جان دیده گریان فاطمه محشر عظما به پا دیده گریان فاطمه آهوان مرغزار دیده گریان فاطمه اشک ریزان هر دو عین دیده اول به نام خدا می کنم سخن گویا دوم سلام به روح محمد عربی سوم سلام به شاه نجف علی ولی دگر سلام به زهرا و هر دو عینینش به عابدین حسین و محمد باقر به شاه طوس رضا بر تقی و هم به نقی به حجت بن حسن آن یگانة دوران خوشست اگر که شوی ظاهرای امام زمان در این طراز تو چشمان شیعه می باشد سفارش این ز زمانیست بهر هر شیعه نسکیم در عزای باب شد زار و پریشان فاطمه روز شب گردید چون مرغ نواخوان فاطمه رفت از این دنیا برون چون خاتم پیغمبران در عزای او چه باران اشک ریزان فاطمه شد به پا از بهر او اندر تمام ماسوا جن و انس اندر عزا خونابه افشان فاطمه وحش طیر اندر عزای مصطفی گریند زار هم صدا و ناله با بانوی رضوان فاطمه بعد مرگ باب خود دائم بد اندر شورشین دیده گریان فاطمه خورد و خواب او را نبود دیده گریان فاطمه منعش از گریه شدند اشک ریزان فاطمه آن گروه بدسیر دیده گریان فاطمه در جهان کج مدار دیده گریان فاطمه روز و شب زار و ملول دیده گریان فاطمه امت دنیا پرست دیده گریان فاطمه مردم بیگانه اش دیده گریان فاطمه آه چون آن در فتاد دیده گریان فاطمه بر زمین افتاد او دیده گریان فاطمه از جنان تو باشتاب دیده گریان فاطمه گریه کار او غذایش اشک چشمان فاطمه کار آن بی بی بروزوشب مدامین گریه بود بود چون نی در نوا چون ابر گریان فاطمه عاقبت از گریة او خلق دلتنگ آمدند یا به شب نالد و یا در روز گریان فاطمه مانع گریه شدند از دختر خیر البشر تا نگرید بهر باب آن دل پریشان فاطمه داد از جور فلک بنگر چه ها آمد به کار دید ظلم بس فزون رنج فراوان فاطمه دل پریشان بود بهر باب آن دخت رسول سان مرغ پرشکسته زار نالان فاطمه آه وواویلا زمرگ مصطفی چندی گذشت دید از اینان ظلم ها بسیار افزون فاطمه آتش سوزان زدند از کین بدرب خانه اش شعله ور گردید گویا بود بر جان فاطمه آتش از آن در زبانه می کشید ای آه و داد خرد پهلویش شکستی پهلو از آن فاطمه خوردگشت ازضرب آن درسینه وپهلوی او بین آن دیوار و در گردید نالان فاطمه در کجائی تو ایا ای خاتم ختمی مآب آی اندر یاب نور هر دو چشمان فاطمه ای رسول محترم دیده گریان فاطمه آنچه بودش در نظر دیده گریان فاطمه در همه گوش و کنار دیده گریان فاطمه هم به شاه کربلا دیده گریان فاطمه مسیتبنمکست برفت از کف توان و تاب او را فتاد اندر زمین انزار مضطر امان از ظلم آن شو بدآئین به زهرای حزین از حد بسی بیش سیه گردید دیگر بازوی او صدا زد یا علی ای شیر داور بده از چنگ این بی دین نجاتم بمیرم ای پسر عما من زار چه شب روزم سیه زین ظالم آمد که مردم دست این شوم بدایمان نکرد این کار تو نمرود و شداد جفاسازی به مظلومان عالم محسن شش ماهة او سقط گردید از ستم از جفای امتان روسیاهان فاطمه وز جفای این فلک وز روزگار بدسیر ظلم خود ظاهر تمامی کرد بر جان فاطمه ای زمانی گر بدقت بنگری در هر دیار خفته بی سرغرقه خون جمله عزیزان فاطمه بار الها بر نبی و بر علی و مجتبی جرم اهل این عزا را بخش حق فاطمه بکمنسشتبنمی چه در افتاد بر پهلوی زهرا شدی بشکسته پهلویش از آن در نمودی ضعف آن افکار غمگین به مسمار ستم زد آن بداندیش ز ضرب تازیانه پهلوی او به آواز حزین دخت پیمبر پسر عما علی جان رس بدادم ز ظلم این سیه روی ستمکار مرا جان عزیز اندر لب آمد بفریادم برس ای شیر یزدان فلک از دست ظلمت داد بیداد شوی یاور به بی دینان عالم به روی بستر غم جای آن شد به جانان جان سپرد او جان شیرین گدای درگه این آستان است گذشتن از گناهانش تو یا رب نمشکستبمس دربرم آی ای پسرعم جان به وقت احتضار بر تو گویم من سخن برگفته هایم گوشدار شد نهال عمر من خشک از خزان روزگار آنچه ظلمی داشت برخاطرهمه کرد آشکار دل مرا اینجاست بهر کودکان گلعذار مهربانی کن بر آنها یابن عم باوقار بر رخ آنان زند سیلی ز کین هر نابکار در بر بابم پیمبر آن رسول کردگار چون به فصل نوجوانی میروم با قلب زار جانب خلد برین رفت آن حزین داغدار مثل ابراندربهاران اشک ازدیده ببار قنتسیمنکبت زهجرکودکانش ریخت چون ابراشک از دیده وصایایم به توگویم یکایک گوش ده مطلب وصایا گفت براو یک به یک زهرای مرضیه بشب ده غسل من راتوبنه درخاک جسم من فلک ظلم تو بر زهرا فزون شد وسیله شد به مرگ فاطمه این خداوندا زمانی مدح خوان است کشد زحمت ورا این است مطلب بسمکنیبتسینم گفت زهرا وقت مردن با دوچشم اشکبار آی در نزدم علی جان با تو دارم گفتگو یابن عما شد یقین باشد زمان آخرم روزگار بی وفا آخر جفای خود نمود از شما کردم جدا روبرسفردارم ولی بعد من جان تو و اطفال زار خردسال کس مبادا بعد من آزار طفلان را کند حالیا از تو جدا گردم سوی عقبی روم از تو امیدم بود سازی حلالم یا علی دیده بربست از جهان دخت پیمبر فاطمه در عزایش مرثیه خوان شوزمانی روزوشب نیسمبتس زمان احتضار آمد چه بر زهرای مرضیه صدا زد یابن عما ای علی نزدم بیا امشب به نزد بستر زهرا علی بنشست با گریه ز بعدگفتگوگفتا علی جان گوش ده از من به تشییع جنازه نی کسی زینان مرا آیند تو را سازدکمک درغسل من ای مظهر داور نیاری پیرهن بیرون که باشد در بدن من را دمی پا را نگهدار و نشین اندر مزار من در آن خانه بگیرم انس پس زانجا برو ایشه نما جمع ای پسر عم جان مخور غصه که ندهد سود بکن زن اختیار آنگه ایا ای مظهر باری که اوچون من بود بر کودکان بیکسم مادر مدامین خاطرافسرده بودخواروپریشان است بود حالش بسان حال آن مرغ شکسته بال بهار شادمانیش مدامین هست پژمرده ز آب دیده اش خاک زمین گرددزمانی گِل بسمنکشبیتس دختر مضطر بیا ای به غم پرور بیا نزد مادر از وفا ای به غم پرور بیا با تو ای افکار من شد وداع آخر مرا از جفای روزگار دختر گریان بیا نیم راضی ز بهردفن من گردآن گروه آیند ولی از بهر غسل من به شب اسماءباخود بر پسرعم خواستی چون غسل بدهی جسم زهرا را بوقت آنکه بسپاری به خاک این جسم زار من که ترسمانم به دل اندوه می دارم از آن خانه بسوی خانه چون رفتی صغیرانم بدور خود چه از مرگم پسر عما گذشتی مدت چندی بجای من امامه بر نکاح خویشتن آور ندارد کودکی مادر بسر او خوار دوران است نداردکودکی مادر بود ژولیده او احوال ستم پرور به دوران هست طفلی مادرش مرده به حال طفل بی مادر بنالد قلب سوزد دل کمسنبت گفت ای زینب دمی اندر بر مادر بیا بر توام باشد وصیت گوش گفتارم نما زینب ای دختر بیا شد وداع آخر مرا در برم بنشین دمی ای دخترم گویم سخن گریه منما گوش ده گویم وصیتها تو را دخترم گریه مکن زین بعد رنج بی شمار در جهان داری همی تو بی حد و بی انتها باشد ای زار غمین دختر گریان بیا ای حزین خونجگر دختر گریان بیا آن ضیاء هر دو عین دختر گریان بیا آن غریب تشنه لب دختر گریان بیا در حرم این دان دگر دختر گریان بیا آفتاب مشرقین دخترم زینب بیا در کف قوم شریر دخترم زینب بیا پیش چشم تو روان دخترم زینب بیا در حضور آن پلید دخترم زینب بیا می زند آن بدنهاد دخترم زینب بیا دخترم زینب تو گو ای ستم کش دخترم بر تو وصیت این چنین چون حسین من سفر سازد به سمت کربلا همره فرزند من باید روی در آن سفر چون نیاید زان سفر کشته شود او از جفا در زمین کربلا چون گشت بی یاور حسین سازد او عزم جدال کوفیان بی وفا زینبم این کهنه پیراهن چه کرد از تو طلب زیر جامه پوشد اندر تن عزیز مصطفی جای من بوسش گلو چون ناید او از آن سفر می شود کشته به زیر خنجر شمر دغا می شود کشته در آن وادی عزیز من حسین جسم او غرقه به خون افتد به گودال بلا بعد قتل او شوی با کودکان او اسیر جانب کوفه برندت با تمام طفلها تا چهل منزل بود رأس حسینم بر سنان بر سر دوش مخالف سازد او قرآن ادا چون برندت با یتیمان حسین بزم یزید رأس فرزندم نهد نزد تو در طشت طلا خیزران چوب جفا آن شوم از راه عناد بر لب لعل حسین آن زادة هند دغا با زبان التماس آنگه به پیش آن عدو دخترم زینب بیا زینبا ای دخترم دخترم زینب بیا زحمت ما کن قبول حق کل انبیاء تنسیبکست لحظه ای بنشین برم باشد زمان آخرم گیراندر گوش یک یک این سخنهای مرا برتو آید از جفای روزگار کج مدار چون تو هستی یادگار من در این دوران همی داغ بابت بعد من بینی دگر داغ حسن بر حسینم روزگار بی وفا وارون شود جانب ملک عراق با او برو در آن سفر عمر او پایان در آن وادی بود زینب بدان نوجوانان حسینم می شوند جمله شهید عزم میدان خود نماید جنگ آن قوم لعین پوشد اندرتن به زیر جامه ها آن تشنه لب ناید اندر خیمه دیگر سر جدا گردد از او روز عاشورا زمانی کرد اظهار این کلام منستبنمسیب تا بجاآرم وصیتها که کرده مادرت وقت چوب کم زن بر لب لعل عزیز مصطفی گر بگفتار تو ندهد گوش آن شوم ظلم کن سخن تکرار دیگر در بر آن پر جفا بارالها خالق بر حق زهرای بتول سینه زنها بخش عصیان زمانی ای خدا کنمیستب گفت ای زینب بیا ای دختر غم پرورم بر تو دارم من وصیت گوش گفتارم نما ای عزیزم بعد از این در این جهان غم بیشمار هر بلا آید که بر تو دار دل از آن قوی داغ جدت دیدی تو حالا ببینی داغ من بعد از مرگ حسن چندی عزیزم بگذرد از وطن گردد حسین من مهیا بر سفر در زمین کربلا منزل حسینم کرد چون روز عاشورا چه آید اندر آن صحرا پدید بیکس و یاور حسینم چون شود در آن زمین از تو این پیراهن کهنه چه بنماید طلب آن زمان بر جای من او را بزن بوسه گلو حرف مادر را بدل می داشتی زینب مدام بنتسن متیسمن تنمیسکت نمیست بمنست ب منیستمنتبیسمنک تنمبیست نمسبیت بسنم تبسمنسنمت بسمنیت بنمسیت نمبتیس تا بجاآرم وصیتها که کرده مادرت وقت میدان رفتن تو برنبرد این سپه صبر کن آهسته رو خواهر به قربان سرت شد فرود از ذوالجناح خود برش زینب رسید نیست دیگر مهلتم باید روم ای داغدار حلق او بوسید جای مادرش آن دلغمین سوی لشکر زینب اندر خیمه ها نالید رفت اول رنج و بلای آن ستم پرور شدی اندرآن وقتی سرش چون مه بدی برروی نی نبمتسکبن نهال سبز عمرش را زکین باد خزان آمد وصیت با تو گویم شد به پایان عمر شیرینم که برزهرا تو هستی یابن عما محرم هر کار ز بهر غسل ودفنم نعش من بردار اندر شب به غسل من کمک باشد ترا بن عم نیکوفر نیاری بالباسم غسل ده این جسم زار من پس ازیک لحظه ای برگرد رو برجانب خانه امامه جای من کن اختیار تا خانه ات آید صغیران مرا وز مهر بنماید نگهداری به پیش دیدگان خوارست طفلی مادرش مردست منسکتبنمکسیتبمسنکتیبمکنست با اخا آهسته رو خواهر به قربان سرت این چنین کرده وصیت مادر تو فاطمه من زنم بوسه گلوی تو به جای مادرت شاه دین چون از قفا آواز خواهر را شنید گفت ای زینب وصیت های مادر جای آر قامت خود را کمان بنمود سلطان مبین پس سوار ذوالجناح خویشتن گردید رفت آخرین دیدار این بر زینب مضطر شدی دیدن دیگر زمانی او حسینش دید کی نمبکتسمکتبس چه عمر فاطمه پایان از این دنیای دون آمد صدا زد ای پسر عما علی بنشین به بالینم نشین نزدم وصیت های خود بر تو کنم اظهار اول بر تو وصیت باشدم این گونه ام مطلب به شب همراه خوداسماء را از بهر غسلم بر بوقت دادن غسلم علی جان رخت من از تن سپردی چون به خاکم پانگهداری تو یک لحظه زمرگم مدتی بگذشت ای شاها تو می باید امامه هم چه من بر کودکان سازد پرستاری بدوران طفل بی مادر پریشان حال افسردست که باشد خوار زار او پیش چشم هر بنی آدم برای طفل بی مادر بود عین حقیقت این نبکسشمتیبسنمش پایان عمر فاطمه باشد برم بیا باتوست گوش ده تو دمی گفتة مرا اول حلال فاطمه تو از وفا نما می باش مهربان تو بطفلان بی نوا یابن عما ز مهر و وفا مادری نما بردار نعش من به شب ای شاه لافتی با پیرهن برون نکن این جامة مرا بر خاک من نشین ز وفا ای پسر عما برسوی خانه ساز عزا بهر من بپا وحش و طیور دشت همه در غم و نوا اشکش روان ز دیده بود در چمن سرا ویرانه کرده منزل و دائم کشد صدا اف بر تو روزگار ایا چرخ پر جفا تاریک این جهان دگرش نیست روشنا کشمبنتشسمکنبی شناور در میان خون علی آن سرور عالم چه کرباسی سرش از هم دریدی تیغ آن مردود روان گردید خون چون آب از سر بر زمین او را الا هی طفل بی مادر نباشد در همه عالم زمانی تو بدین گفتار صد دفعه بگو آمین سیتبسنمکبتسیمکنتب ای باب کودکان علی بن عم باوفا عمرم تمام گشته و آخر وداع من ای شیر ذوالجناح پسر عم باوقار دیگر وصیت این که پس از مرگ فاطمه بر کودکان زار پریشان من مدام باشد وصیت دگرم بر تو این چنین ده غسل نعش من بشب ای شاه ذولمنن وانگه مرا بخاک سپردی تو ساعتی تا من بخاک انس بگیرم وزان برو اندر عزای فاطمه گریند جن و انس بلبل به باغ ناله کند در عزای او نالد خرابه جغد وزین غم بروز و شب دخت نبی به فصل جوانی به خاک رفت زهرا برفت کرد زمانی ز داغ خود سبمکنسشتب به محراب عبادت شد ز تیغ زادة ملجم به فرق انور آن شه چه زد شمشیر زهر آلود سرش شق القمر از تیغ گردید آه و واویلا بمحراب عبادت رفت از هوش آنزمان انشه بلند از مرد و زن گردید بهرش شیون و فریاد که آوخ کشته شد شاهی که بود حلال هر مشکل بشد کشته شهی کو مظهر حی مبین بودی به شمشیر یکی دور از خدا آن مرتد فاجر بود کلثوم اندر ماتم و زینب زند بر سر ز مرگ باب می نالد چه مرغ زاران مضطر کجا باشد خبر او را ز دور گردش دوران ز ظلم کوفیان شامیان آن فرقة بی دین همی خواهد جدا سازد سر از فرزند پیغمبر گرفته دست دیگر آن لعین زیر گلوی او حسینست این که بهر جرعه آب خشکیده او را لب بقطره آب اورا بس بود داغ جوانهایش بدین سان خار پیش چشم قوم نامسلمانست سرش را تشنه لب آن دور از حق از بدن کردی زمانی نور ازان سر مثل مه اندر زمین تابید هیسشتبنمسشب ز داغ او برآمد ناله ها از قلب مرد و زن رسیدی فرصت آن ساعت به ابن ملجم بدخواه بلند اندر هوا زد تارک آن شیر یزدانی روان خون از سر آن شه چه آب اندر سجود آمد بروی سجده آن سرور میان خاک خون افتاد زسوز زخم سر غالب بر او گردید ضعف اینکه چه اندر دامن محراب آن میر عرب افتاد از این غم در سماجبرئیل حق صیحه کشید از دل بشد کشته شهی کوشاه شاهان در زمین بودی پرستار یتیمان در زمین کشته شدی آخر حسن در ماتم بابا پریشان شد حسین دیگر چه باران اشک ریزد از دو دیده آن ستم پرور نشسته در عزای باب دارد او دل سوزان چها آید بر او اندر زمین کربلا از کین چسان صبر آورد بیند زمانی شمر بد اختر بدستی خنجر بران بود آن کافر بدخو بگریه گفت با شمر ستمگر آن زمان زینب گر او را می کشی ای شمر ترکن لعل لبهایش نما رحم ای لعین آخر که این سلطان خوبانست کجا گفتار زینب قلب آن بی دین اثر کردی بنوک نی زد آن شاه ظالم سرآنشاه چون خورشید بشکتنمب بخون شد قوطه وراندر سجود آن شاه خیبر کن سرش بنهاد چون اندر سجود آن شاه او ادناه برون بنمود از زیر عبا شمشیر آن زانی بفرق ساقی کوثر چه شمشیرش فرود آمد سرش شد تا به ابرو چاک از شمشیران شداد شدش رنگین ز خون سر جبین آن امام دین برفت از هوش در سجده علی ابن ابوطالب که آوخ گشت کشته در زمین حلال مشکلها یقین من خبر اندر جنان حوا و آدم رفت بسر شال سیه اندر جنان بنشست در ماتم بفردوس برین باشد پریشان و دل سوزان چه باران اشک غم جاری بود از هر دو عینینش بسان ابر ریزان اشک آن زار غمین گردید وزاو شد خردوخواب ازبهربابایش شده بی تاب چه باران بهاران اشک آن شه از بصر بارد همه وحش و طیور دشت تمام ماسوا گرید بریدی از قفا رأس حسین آن خسرو ابرار بسنکشمتیبس گشت آهسته برون از حجره بیرون آن دغا ریختی در کوزة آب آن بدور از کبریا از برای طاعت یزدان عزیز مصطفی دید باشد بسته سر بر مهر آن آب بلا برد نزدیک دهان بنمود نوش آن آب را شد ز کامش بر گلو بودی چه خنجر گوئیا همچه آتش بود وانگه سوخت از او قلبرا این چه آبی بود یا رب این چه آبی ای خدا دریدی تارک او را چنان شمشیرآن بی دین ز سوز زخم سر شد ضعف بر شیر خدا غالب به آواز بلند جبرئیل حق در آسمان گفتا صدای جبرئیل حق بگوش کل عالم رفت محمد خاتم پیغمبران آن سرور عالم ز بهر باب طفلان فاطمه با جملة حوران پریشانست آن بی بی ز بهر باب سبطینش ز بهر باب زینب دل پریشان و غمین گردید دگر کلثوم اندر شیون و افغان برای باب حسن بنشسته در ماتم حسین بهر پدر نالد چه شد چشم حسین گریان وزان عرش خدا گرید زمانی پس چرا رحمش نیامد شمر بد کردار سشتبنسکتیب ریخت اندر کوزه چون اسما بیدین زهر را سودة الماس را با نوک انگشتان خود ساعتی بگذشت بر این گشت بیدار آن امام دید چون بر خود عطش انکوزه را برداشتی کرد میل آب تا لعل لب خود تر کند چون لب خود کرد تر آن آب برکامش رسید از گلویش شد فرو اعضای او جمله بسوخت یکسره اعضای او آتش گرفت آنشاه گفت یتسکبنسیتبسکمنب بند بند از هم جدا بنمود اعضای مرا زینب ای زینب کجائی خواهر محزون بیا عمر من پایان رسید از دست اسماء دغا حجرة آن شه سپندآسا رساند او خویش را بشستبینمکستبی نالان چو نی آن سرور از جفا شد خاکم بسر گفتا بتو چه ها شد زهر هلاهل خوردم از جفا شد امشب روا ز آن دور از خدا شد آید برم که قلب من دو تا شد برگوی آخرین عمر ما شد بر سر زنان روان به حجره ها شد بسشنتبمسنکیتب زینب تمام اهل بیت اطهار گشتند جمع با دیده های خونبار وانگه حسین آن پادشاه ابرار آمد چه ات بر سر دراین شب تار روزم بشد زین آب چون شب تار آتش فتادم بر جگر به یک بار گویم سخن بر تو من دل افگار بر تو کنم مقصود خویش اظهار ای خدا بود این چه آبی چون به حلق من رسید ناله از دل برکشید آنشاه فرمود این چنین زینب ای خواهر بیا اندر بر من زودتر نالة آن شه زمانی زینب مضطر شنید بسکمینبتس غلطان میان حجره مجتبا شد بالین او زینب بگریه آمد گفتا حسن زینب بدان تو خواهر آن آرزوهائیکه داشت جعده خواهر برو بنما خبر حسینم آل بنی هاشم تمام یکسر آن شب زمانی با فغان گریه سنمبتسنمیبتسب بنمود از حال حسن خبردار بالین آن سرور همه در آنشب دیدی برادر را بخاک غلطان گفتا اخاجان یا حسن بیان کن جان اخا گفتا حسین بدان این نوشیدم از این کوزه قطرة آب عمرم رسیده دان حسین به پایان بنشین برم بتو کنم وصیت مشکل گشای خلق تو بهر کار بر کودکانم شو اخا پرستار در روضة نبی به خاک بسپار نعش مرا سمت بقیع بردار بسپرد جان خود بحی دادار بسبکمنیتسبسیکب طشت حاضر کرد بهر او به احوال غمین لخته لخته آمدش از حلق خون در آن لگن برکشید از دل نوازد هر دو دست خود بسر از جفای این فلک شد خاک بر فرق سرم عاقبت مکر و جفایت حیله کردی آشکار خرمن عمر عزیز فاطمه ای کج نهاد ظلم خودسازی کنی یاری تو بر آل زنا چاک کردی و شکستی در دندان نبی گشت ظاهرای جفاجو ملحد بی آب رو گفت از سوز جگر زینب زمانی این کلام بسنیمکبتسمنیبتسی باشد وصیتم بتو ای نور هر دو عین بسته چو چشمهای من از این جهان شود در روضة رسول خدا بر تو دفن کن نعشم بقیع بر به بر مادرم بتول بر جای من زین بعد جانشینی دیگر چه مردم ای برادرا من دادی مرا چون غسل نعش من را از روضة جدم شدند چه مانع کردی وصایایش زمانی آن شه سمنکتبسمینبتک گشت عارض بر حسن قی زینب زار حزین سربروی طشت چون بنهاد آن شاه زمن دید زینب طشت شد لبریز از خون جگر گفت آوخ من چه سازم شد برادر از کفم دستها بر سر زد او گفت ای سپهر کج مدار عاقبت دادی به عشق زادة سفیان به باد با عزیزان خدا ای روزگار پر جفا گفت زینب روزگار از ظلم تو فرق علی بس نبودی این چه کاری بود پس دیگر زتو بر وفایت روزگارا لعن حق بادا مدام بسمنتبسیمنب ینمبتسنمت گفتا حسن بیا ببرم یا اخا حسین اول وصیتم به تو جانا همین بود نعش مرا بده تو اخا غسل آن زمان گشتند مانعم اگر از روضة رسول آن جاست قبر و جاه مرا هست مسکنم زان فتنه خون بی گنهی ریخته شود سازی تو سرپرستی اطفال زار من سمت عراق تو قاسم و عبداللهم بری ده اذن قاسم بسوی لشکر ظلال عبدالله صغیر من این طفل ماه رو بیرون حسن برفت زمانی تو بند لب ستبکستیب سنگین دلی ندیده کسی چون تو هیچ جا جز روزگار دون که چه تو هست پرجفا آخر فلک بدهر چه شد فتنه ها به پا از کرده های هر دو شما شوم بی وفا گردید خون ز زهر جگر قلب مجتبا اندر هوای عشق یزید نطفة زنا مانع شدند ز دفن وی آن فرقة دغا نعش حسن برید که این جاست ارث ما گفتا به عایشه که برو تو ز راه ما این گونه گفتگو سخنانت تو کم نما آورد بر زبان همی گفتار خویش را عباس آن زمان خلف پاک مرتضی بی شرم و ننگ کسی به همه کل ماسوا اندر بقیع مادرمان دفن کن تنم نگذار بعد مرگ حسن فتنه رخ دهد دیگر وصیتم به تو اینست جان من جان اخا چه از مدینه بسوی سفر روی وقتی که عرصه تنگ به تو گشت از خصال دیگر فدا نما بره ذوالجلال تو از این جهان محنت و پر رنج پر تعب سیمکنبستیبس وز گردش تو داد زنم ای فلک بسا همتای تو بظلم ندیدم کسی بود از گردش تو وز جفای زمانه بین هرجا که بنگرم به جهان هست انقلاب جائی رسیده پایة ظلم و جفایتان شد گوشوار عرش ز زهر ستم شهید ظلم شما فزون بشد آن دم که نعش او فرمود عایشه که از این روضة رسول شاه شهید سرور خوبان حسین چه دید آخر برو کنار بکن شرم عایشه بر گفته های خسرو خوبان نداد گوش بی شرم و بی حیائی آن نانجیب دید بر او نهیب داد ندیده زنی چه تو بغض و عداوتش بدل از آل مصطفی بر یاوران خود که درآرید تیرها بس دیگر ای زمانی که خون گشت قلبها بیسکتبنسیشت تیر چو باران شما بارید بر نعش حسن تیر باریدند بر نعش حسن بر حکم او پرزنان اندر هوا بر جسم آن سرور نشست شد سبب چه رنگ او شد سرخ بعد از مردنش سرخ شد از بعد مردن رنگش از تیر ستم گفت بر یاران کنون نعش حسن حرکت دهید بهر دفن او همی بردند بر سمت بقیع بسیشنبسشتیکبنسیشم جانشین باب چون شد کرد یک نامه رقم این چنین کردی رقم اف باد بر این امر عجیب بیعت از بهرم تو بستان از سران آن دیار گیری بیعت تحت فرمان من او را آوری قطع بنمایی فرستی تو بشام از بهر من عاقبت شد مدعا حاصل از آن شوم عدو یاوران شاه دین کشته شدندی سربسر از قفا قطع از بدن رأس شهنشاه غریب نور ساطع بود از او گویا چه ماه چهارده گاهی به قاطر و گهی گردد شتر سوار آن بی حیا شنید و نمود این چنین خطاب نعش حسن نشانة تیر ستم کنید نسشمتبیکمسشتبس داد فرمان دختر بوبکر آن شوم زمن چون شندیدند آن لعینان زان سک بی آبرو تیر از شصت مخالف چون در آن ساعت گذشت آن تنی که رنگ سبزی داشت وقت مردنش وقت مردن رنگ سبز او بد از زهر ستم دید چون سلطان خوبان این عمل از آن پلید نعش آن شه را بلند آندم زمانی ای دریغ سشنکمیبتس بن معاویه یزید آن شوم مردود ظَلَم نامه ای اندر مدینه بر ولید آن نانجیب کی ولیدا چون رسد این نامه بر تو گوش دار در خصوصاً تا توانی از حسین بن علی گر نکرد او بیعتم باید سر او از بدن آرزو ببریدن رأس حسین می داشت او روز عاشورا در آن صحرای پرخوف و خطر بعد قتل نوجوانان کرد شمر نانجیب بر سر نیزه زد او رأس عزیز فاطمه تا چهل منزل برفتی با همه اهل و عیال گشت حاصل آرزوئی داشت بر دل آن لعین حال آوردند سر او با جوانان بالتمام چوب کاری کرد لبهایش به پیش خواهرش کن مدامین لعن بر او و به باب آن پلید سمنیتبسشمنکیب مدینه رسیدی بدست ولید قیامت شود در زمانه به پا حسین می نماید جلای وطن در این دهر از گردش روزگار زاول الی آخر این بود کلام که بیعت ستاند ز سلطان دین یکی قاصدی را فرستاد زود که خواند ولیدت به مجلس ترا بدین گونه آن نور چشم بتول که آید بنزدت حسین علی بفرمود این گونه با همرهان که بیعت ستاند برای یزید بیائید من را کنون پشت سر نمائیم در مجلسش گفتگو امام مبین سبط ختمی مآب بر سر دوش مخالف رأس او همچون هلال تا بشهر شام اندر مجلس آن پر زکین بود اول مدعا آن را سر پاک امام رأس او آورد با اهل و عیال اطهرش ای زمانی یاد آور ظلم های آن عنید شسکمبتیسکمشسنتبینمس یکی نامة فتنه خیز از یزید از این نامة آن لعین دغا از این نامة پر ز رنج و محن بسی شورها زان شدی آشکار چه برخواند آن نامه را بالتمام نوشته در آن نامه بود آن لعین چه آگه ز مضمون آن نامه شد به نزد حسین آن امام هدا بقاصد بگفتا عزیز رسول برو قاصدا ده بر او آگهی چو قاصد برفت آن امام جهان مرا خوانده در مجلس خود ولید ببندید شمشیرها بر کمر بباشید بیرون که تا ما و او بیامد به بزم ولید آن جناب سخن بین آنها همی در گذشت یمنسشتبس نشست آن شهنشاه عالی مقام نشان داد او بر عرشه عالمین ابا زان سخن شاه ابرار کرد چه شیطان سیه رو به نزد خداست روا بیعت من نه بر او بود بده مهلتی فکر کارم کنم برو امشب و فکر کارت نما نه ات عذری آنگاه بر من بود شنید این سخنها همه جملگی چنین گفت آن شوم ناحق پرست بود دست منما رها تو از او و یا کن سرش امشب از تن بدور شود ریخته خون پس از جانه بین نکرد گر قبول گردن او بزن شد از جا بلند آن زمان با غضب توان کی ایا سگ تو من را بکشت سوی منزلش با جوانان برفت سنیبت سکیبتس (زمانی) شه دین به مجلس نشست یسبیستنبمسی بیامد به بزم ولیدان امام همان نامه ای بود پر از شورشین به شه بیعت آن لحظه اظهار کرد بگفتا یزیدی که زآل زناست کسی در بر حق سیه رو بود ولی ای ولیدا یکی امشبم بگفتا ولید با امام هدا چو امشب گذشت صبح روشن شود نشسته در آن بزم مروان بدی در آن گاه فرصت بیامد بدست ولیدا حسین چون که در چنگ تو ستان بیعتش با رضا یا به زور رها گر کنی رفت امشب حسین ستان بیعت و گوش ده حرف من چو بشنید شه حرف آن بی ادب که ای ابن زرقا مزن حرف مفت زمانی برون شاه خوبان برفت یبسبتنمسکی منیتبمنکتیسمنت سنمبتیسینمبتیسکبتس حسین آن شهنشاه عالیجناب زبهر وداع پیمبر برفت بگفت جد والا نبی اسلام سلام علیک خاتم انبیاء چه آید از این روزگارش بسر که تابع شوم بر یزید لعین ز کویت روم با همه یاوران مگر کردم آسوده ای جد من زکویت روم الفراق الفراق ز جور زمانه فتادی به خواب در آنشب پیمبر رسول الله در آن سرزمین سمت اهل نفاق شود کشته یاران ز پیر و جوان تو خود کشته گردی به قلب کباب به امت شفاعت بمحشر شوی برو وعدة خود تو ای نور عین روان شد از آن جا بقلب ملول به سمت بقیع آن زمان رو نمود زمانی ز بهر وداع آخرش ینمسشباسیشبتسکیتبینسمبب منسبسنمبتکسینبیسنمب شب آمد چه پنهان شدی آفتاب سوی روضة جد اطهر برفت رسید او چه بر قبر جد گرام سلام علیک ای حبیب خدا ز حال حسینت تو داری خبر نمودند تکلیف بیعت چنین کنون چاره ای نیست بر من بدان کنم از مدینه جلای وطن مرا با تو می باشد آخر وداع سر تربت جد خود آن جناب بیامد بخوابش در آن جایگاه حسین جان تو باید روی در عراق در آنجا به تو ظلم آید فزون پس از یاوران در لب جوی آب در آن دشت باید تو بی سر شوی ز جا خیز ای نور چشمم حسین چو بشنید این را زجدش رسول جدا از سر قبر جدش بشد سر تربت مادر اطهرش نکستیبسمنتیسنمب سشمنتبسینمبکتسیبنمک ز بهر وداع آن شه عالمین روان اشک بود از دو چشم ترش که ای فاطمه مادرا گوش دار وداع آخرم هست مادر به تو که برگشتن از این سفر مشگلم در این ره خطر بهر من بیش هست در آن جا که امرست از ذوالجلال نمودی در آن شب امام مبین در آن شب بشد از مدینه بدر زن و دختران کودک شیرخوار برفت از وطن دختر فاطمه دو کودک از او عون و جعفر بدی انیسش حسین با ابوالفضل بود روان روز و شب پیش بر محملش ز کربلا با سپاه زیاد بهمراه اطفال گریان برفت بس از حد ستم دیدان دل کباب بستیبنمسکتبی بر سر دارالاماره نائب شاه جهان بهر کشتن تا جدا از تن نماید رأس آن رو بسمت مکه بنمود و بگفتا آن زمان سر قبر مادر بیامد حسین روی قبر مادر نهادی سرش خطابی نمود او به احوال زار ز بهر وداع آمدم نزد تو ز کویت سفر می کنم می روم همین ره که مادر مرا پیش هست روم مادرا قلب پر از ملال چو بر قبر مادر وداع این چنین از آنجا روان شد به عزم سفر بهمراه خود برد خرد و کبار بصد احترام و به عزت همه به همراه او شش برادر بدی در این رفتن او را ملالی نبود به همره علی اکبر و قاسمش ز رفتن سفر دیگر آمد به یاد سوی کوفه و شام ویران برفت زمانی بشام بلا بی حساب بتنمستبیسنب رفت اندر کوفه از ظلم عبیدالله چون دست مسلم بسته و قاتل بدش بالای سر رو بسمت مکه بنمود و بگفتا آن زمان السلام ای سبط پیغمبر امام انس و جان تو زحال مسلم و این کوفیان شوم و دون بر صبا پیغام خود را می دهم اکنون چنان نزد تو آرد مگر پیغام این بی خانمان پرسش از باد صبا کن ای شه کون و مکان حکم قتلم داده بن مرجانه ای سرور بدان بی وفاتر نیست ز اهل کوفه در این دهر دان عهد بشکستند شد کذب ای شها گفتارشان دین خود دادند از کف بهر این دنیای دون سیدا بر سوی این هامان مشو تو ره نمون مسلمت گردید قربان ای شه والا مکان می کنند قربانیش امروز خیل کوفیان عید قربان بهر خود دارند اینجا کوفیان هست قربانگاه کوفی بر سر بام این زمان تا جدا کی گردد از تن رأس من در این مکان در شعف پیرو جوان با یکدیگر شادی کنان یک نظر آقا تو بر این عبد دربانت بکن بینمت زان بر نهال عمر من آید خزان یا حسین دارد زمانی آرزوئی مثل آن کنبمسیتبسی دید اندر دست قاتل بهر کشتن خویش را السلام ای مظهر دین خسرو خوبان حسین در طواف کعبه باشی یا حسین داری خبر قاصدم نبود حسین جان تا فرستم نزد تو شرح حال خویش گویم بر صبا تا آیدت گر شوی جویا شها از حال زار مسلمت من به کوفه یابن عما گشته ام خوار و ذلیل جانب کوفه میا ای خسرو دنیا و دین عهد پیمانی که بستندی تمامی سربسر تابع شیطان تمامی راه باطل می روند تشنه بر خون تو باشند این ستمکاران همه در طواف کعبه میباشی تو ای سیمرغ عشق تو در آنجا می کنی قربانی اینجا مسلمت گر بمکه عید قربانی بود اما و لیک گر ز بهر حاجیان قربانگهست افسوس داد در نظاره ایستاده بهر کشتن هر طرف شاد و خندانند بر قتلم تمام مرد و زن زیر دست قاتلم رو جانب تو زیر تیغ آرزو دارم بسر آئی مرا در وقت مرگ وقت مردن آرزو این بود مسلم را بدل تنبسکمیبتسمنیب نکسمیبتسکیمنبتسینکمب بر ز مسلم تو خبر بر ز مسلم تو خبر شرح حال من بگو بر آن امام عالمین نیست بر کوفی وفا منما بدین جانب گذر بر تو این وادی بود پر ز آفات و خطر بی خبر باشند از حق این گروه دن صفت تشنه بر خون تواند این خیل از حق بی خبر ای عزیز فاطمه تو مکن این جا گذر جانب کوفه میا هستند خلقش پرجفا نه ز محشر ترس نه خوفی ز حی دادگر سمت این وادی مکن ای شهار و رادگر مظهر ذات خدا پور امیر المؤمنین بعد بیعت بشکستند اینان سربسر حرف حق بر قلبشان نی دگر دارد اثر اهل کوفه بی وفایند و همی بی آبروی از چنین مردم وفاداری نمی آید دگر تا توانی یا حسین ساز از اینان حذر دل به دنیا باخته غافل ز روز محشرند طالب دنیا بوند اندر هوای سیم و زر پهن کرده بهر تو ای شه جن و بشر نمیبتسمکنبتسیکم ای صبا بهر خدا از شهر کوفه کن گذر نزد بن عمم حسین آن پادشاه بحر و بر زود ای باد صبا از کوفه رو نزد حسین گو میا کوفه بود کوفه شها پرشورشین یابن عما یا حسین ز آمدن کوفه گذر ای صبا بر گو تو آن شه را که اهل این بلد بر دل ایشان را ز تو باشد بسی بغض و حسد دشمن جان تواند کوفیان بد سیر ترک این ره کن که می باشد خطرناک ای شها هم چه نمرودند شداد نیست رحم این جمله را کن حذر از کوفه تو این طرف منما گذر دیگر ای باد صبا برگو به آن سالار دین تابع بیعت اول گشتند کوفی لعین عهد بشکستند همه آن گروه پر شرر در گذر از آمدن منمای بر این سمت روی راه شیطان راهشان یکجو وفازینان مجوی بی وفائی کارشان این گروه بد سیر کوفیان خوابند گویا بی خبر از داورند در پی نفس و هوا این فرقة بداخترند همچه صیادان دون دامها در هر گذر تشنه بر خون تو باشند این گروه نانجیب گردش این چرخ ظلم کوفیان پر شرر سشنیبتسکمنیبتسی رو ز کوفه بسوی مکه تو از مهر و وفا به حسینم ز من او را تو خبردار نما جور ظلم ستم کوفی بی شرم و حیا بیعت تو بنمودند قبول اهل جفا بیعت خویش شکستند تمام آنها بکشیدند برویم همه تیغ از همه جا من گرفتار شدم یابن عم نیک لقا مجلس زادة مرجانه ببردند مرا پس وزان سر ز تن او بنمودند جدا مدح خوانی تو بر او در همه ایام نما ینسکمبتیسسینمب در بر ابن زیاد پرجفا بردند چون این چه آشوبست برپا کرده ای مسلم کنون تا جدا سازند سر از او بریزند خون آن سر ببرندش سرش آرند اندر بزم آن بر زمین افکن تو از بام اماره جسم آن رأس او بردند (زمانی) در بَرِ آنشوم دون ینستبیسکمنبتیسکمنیبتیسکنم مردم کوفه بوند ای شه همه اهل فریب در تعجب شد (زمانی) دید این امر عجیب بسمنکیبتسنمیبتسینمبتس گفت مسلم به صبا زود تو ای باد صبا از من زار خبر جانب مکه تو ببر گوی احوال مرا نزد شه جن بشر گوی بر او چه رسیدم به دیار کوفه بعد از بیعت آنان بدان ای شاه چنین در جنگ و جدل آنها بگشادند بمن این بدان عاقبت اندر کف کوفی لعین دستهایم ز ستم کوفی بیدین بستند داد پیغام چه مسلم به صبا زان وادی تنش از بام فکندند (زمانی) به زمین یکمبنستیکسمتبیس دست مسلم را ببستند از ستم چون کوفیان چشم آن بیدین چه افتادی خطابی کرد گفت بعد گفتارش بداد آنشوم سگ حکم این چنین چون که فرمان داد بهر کشتنش در روی بام زود ای قاتل بکش مسلم سرش نزدم تو آر حکم آن بیدین جدا سر از تن مسلم بشد بسیمکنبتیسکمینتبس سیبندنتسیکتبکسنیتب حکم قتلش اندر آن دم آن سک بیدین بداد قاتل آن لحظه به مسلم مهلتی دیگر نداد خنجر بران بدست بالای سر او راستاد وانزمان مسلم به سمت مکه روی خود نهاد السلام ای خسرو خوبان حسین سرو عباد دیدن روی توام اندر صف محشر فتاد در گذر وز آمدن کوفه سوی خیل عناد آرزو هم این چنین بر دل (زمانی) جای داد یکمسشتبیمکسنتبیکسم منما شتاب آهسته رو شاه خوبانم خواهی روان باشد *** ای حسین جانم **** شتابان می روی ای حسین جانم بنما نظاره **** ای حسین جانم افتان و خیزان آید او ای حسین جانم بر تو سخن باشد مرا ای حسین جانم تا آورم اکنون بجا ای حسین جانم از مادرم زهرا چنین ای حسین جانم گفتار او آرم بجا ای حسین جانم بوسم گلویت از وفا ای حسین جانم امروز یاد آمد مرا ای حسین جانم بلنیتلبینتلیکمب دست بسته دید چون مسلم عبید بد نهاد گفت قاتل را ببر او را سر بام بلند بهر کشتن برد مسلم را سر بام وان زمان خواست چون قاتل نماید رأس مسلم را جدا السلام ای زادة زهرا حسین جان السلام شد زمان آخرم آقا ببالینم تو آی یابن عما من شدم در کوفه کشته تو میا وقت مردن داشت مسلم این چنین او آرزو بسکمنتیبسکمنیبتسکیمنبتسیمکنتب منما شتاب آهسته رو ای حسین جانم داری بره رو می روی بر قفا بنگر ای سرور و سالار بر قافله از چه ای سرور و سالار بر قافله آخر خسته دلی از قافله در قفا مانده کن صبر شاها لحظه ای تا رسم بر تو از مادرم زهرا بمن این وصیت هست باشد وصیت یا اخا بر من مضطر کرده وصیت فاطمه مادر این گونه در وقت میدان رفتنت از نیام او گفتار مادر تا کنون بودم اندر دل دیگر نبینم من ترا ای حسین جانم خنجر نهد شمر دغا ای حسین جانم با چشم تر گویان سخن ای حسین جانم خواهر ترا گفتا فدا ای حسین جانم بر من دگر روز جزا ای حسین جانم نظاره گر **** بگفت آری حسین جانم زینب حرم برگشت و گفت ای حسین جانم بکسمشتبنیکسمشتبسیکمنبت قطع سازند از تنش سر حکم آن شوم شرار روی بام از تن جدا سازند آن دم رأس او بر سر بامش ببردند حکم آن شوم شرار کردی مسلم خارزار بی وفا ای روزگار رو به سمت مکه او فرمود با قلب کباب رو خبر از من ببر نزد عزیز کردگار یابن عما گو مکن کوفة ویران گذار گشته و قاتل همی خواهد جدا سازد سرم سیداز آن جا بکوفه تو نظر از لطف دار شد زمان آخرم یک نظر سویم تو دار دار امروزم بدست کوفی ابتر ببین خواهد او ببرد سرم حکم عبید نابکار از برای قتل من این عدوی بی شمار چون تو روی میدان ************ شاها فرود آی از *** بوسم آن جائی شه از *** آمد فرود تا رسید زینب بوسید حلقوم حسین در دم رفتن گفتا برو جان اخا آخر این دیدار سلطان دین میدان برفت از قفای او از چشم زینب چون نهان شه (زمانی) شد یسکتبسکمنیبتسمکینتبیسم دادی حکم قتل مسلم را عبید نابکار حکم این گونه نمود آن ملحد بی آبرو خون او ریزند سر او آورند در نزد او اف به تو ای روزگار بی وفا ای روزگار بر سر بام بلند مأوا چه شد بر آن جناب ای صبا گفتا بیا بهر خدا تو با شتاب برخبر از حال من نزد شاه تاجدار ای صبا گویش سر دارالاماره مسکنم سوی مکه من کنون زین جا اشاره می کنم عمر من آخر شده ابن عم باوقار رشتة عمرم زهم بگسسته ای سرور ببین بسته بازو روی بامم قاتلم بر سر ببین شاد خندان جملگی در تمام ره گذار تو مکن قربانی در آن جا که قربانی تو می کننند قربانی او را ای عزیز کردگار هست قربانیشان مسلم زار فکار صبح امیدم زهجر دوری تو گشته شام یابن عما از وفا تو سوی کوفه دیده دار وقت مردنکن بمن بن عم نیکو وقار شد دم مردن مرا بنگر پسر عما حسین بهر دیدار تو باشد دیده ام در این طزار روی سر آئی مرا ای عزیز کردگار آرزوی مسلم از تو وقت مردن بود این هم (زمانی) را زتو اینگونه باشد این طزار در دو دنیا از حسین قطع امیدم مدار بمکسیتکمبنستیبکنمسیت در زمان آخرین خود به احوال فکار شو مرا قاصد گذر کن زین دیار پربلا کن خبردارش ز من آن خسرو عالیجناب تا نیاید سمت کوفه آن امام عالمین سازد از این کوفه و از اهل این کوفه حذر جملگی بی رحم و مکارند و هم اهل فریب تابع شیطان همه گفتار آنان کذب شد تشنة خون تو ای شاهنشه گردون فرند در طواف کعبه می باشی تو ای شاه نکو هست اندر کوفه دست کوفی بی آبرو عید قربان یا حسین شد بکوفه آشکار در ره مهر و وفای تو بشد عمرم تمام سمت مکه دیده دارم با توام آخر کلام یک نگاه مرحمت ای شه والا تبار یک نظر بر نوکرت کن ای امام عالمین از برای دوریت دارم بدل من شورشین آرزو دارم بدل در زمان احتضار یا حسین بن علی ای پادشاه بی معین شیعیان دارند جمله آرزو از تو همین وز چنین یک آرزو خالق لیل و نهار در دو دنیا ازحسین قطع امیدم مدار گفت مسلم با دل غمگین و چشم اشکبار نیستم یک قاصدی اکنون تو ای باد صبا نزد بن عمم حسین از شهر کوفه با شتاب ده خبر بر او زشهر وفه و این شورشین گوی آن شه را نسازد سوی این هامان گذر گو نیا جانم حسین این کوفیان نانجیب عهدهای کوفیان برگو همه بشکسته شد همچه گرگان در کمین این فرقة بداخترند پس به همراهت میاور کودکان دل غمین تو میار اکبر دگر آن شیرخواره اصغرت این یقین دانم که تو از شهر کوفه آگهی میکنند قربانیش این کوفی دنیا پرست عید قربانی بود بر مرد و زن پیر و جوان مسلمت را دان ایا ای سرور کل زمن آه بر دل غصه ام بهر تو ای سبط نبیست پس (زمانی) خاک را از خون او کردند گل نمبیتکبنمستبیکسبی با او به هیچ جا نرسید این فغان زار ما را مکش که هر دو یتیمیم و داغدار رفتن سوی وطن به بر مادر فکار سودی به قلب حارث بیدین بدشعار ترسی ز حق نداری و از عرصة شمار جای آوریم و پس سر ما را جدا تو دار مهلت بود برای نماز ای دو طفل زار کشته شوید حال به شمشیر آبدار کردند رو بقبله به چشمان اشکبار با گریه گفتگوی نمودند به کردگار هستیم دست حارث ملعون کنون دچار تو حکم بین حارث و ما بار اله دار گر گذر این جا کنی ای پادشاه بی معین سوی این هامان میاور خواهران مضطرت بهر قربانی شها در مکه تو بنشسته ای یاحسین قربان نکن قربانی تو کوفه هست در طواف کعبه ای امروز در کوفه بدان می کنند امروز قربانی ز بهر خویشتن سازدم قربان ولیکن هیچ من را باک نیست بر صبا پیغام خود مسلم بگفت از سوز دل یکمنسبتیبکنمستبی جائی رسید ناله که از آسمان گذشت گفتند حارثا ز برای رضای حق ما را مکش که بر دل ما آرزو بود چون التماس و گریة آن طفلها نگرد گفتند حارثا چه نداری به دل تو رحم مهلت بده به ما که دو رکعت نماز ما فرمود حارث دغل آن شوم نانجیب خواندن نماز بهر شما سود کی دهد بهر نماز داد چه مهلت بهر دو طفل بعد از نماز دست بسمت هوا بلند یارب تو شاهدی و گواهی ز حال ما خواهد که بی گنه سر ما از بدن برد اندر هوای جیفة دنیای نابکار کردی چه حارث آن بتراز گبر گوش دار بردی به خویش آن دو سر ماه گلعذار گیرد (زمانی) جایزه کم گفتگو تو دار یمنکبتسیکبستی سر ز تن آن دو صغیر حزین برد دو سر مجلس آن بدنهاد گشت بلند از سر جا آن پلید دید چه آن هر دو سر ماهتاب چنگ تو افتاد کجا کودکان خانة خود یافتم این هر دو تن این دو پسر بچه بعز و کرم خانة خود آمدم از سوی دشت تا که در او خواب نمایم دمی گریة این هر دو بجوش و خروش راستی گفتند بمن شرح حال سیلی زدم بر رخ این دو اسیر قفل زدم بر درو بشتافتم هر دو ببردم بلب جوی آب هر دو فتادند و مرا دست و پا یکدمی حارث تو بده مهلتی ما هر دو بی پدر کشد از بهر سیم و زر بعد از نماز و گریة آن کودکان ببین با تیغ تیز جدا کرد هر دو سر ز تن شادان روانه شد به بر زادة زیاد نسیتبنمسکیتبسیکم کرد جدا حارث ملعون زکین بهر زر و سیم عبید زیاد چون که عبید آن دو سرماه دید آن دل سنگش بشدی همچه آب گفت به حارث تو بمن کن بیان پاسخ او گفت چنین این سخن برده بدی خانة من زوجه ام چند امیرا که ز شب در گذشت پهن نمود زوجة من بستری چون بشدم خواب رسیدم به گوش رفتم و شان دیدم و کردم سئوال چون بشنیدم من از ایشان امیر هر دو بهم بستم و انداختم تا که بزد سر ز افق آفتاب خواستمی تا کشم این هر دو را گفت یکی شان که بود حاجتی مهلت شان دادم من آنگاه باز بهر نماز این دو پسر ماه رو بار خدا از تو تمناست این با ستم از تن سر ما را برد خود تو در این امر قضاوت نما گفت خداوند چنین حکم داد گفت فروبند دو بازوی او قطع کن از تن سر این بد سیر برد زدی بر سر و بر روی وی بردیش آن مرد کشاکش چنان کرد اول قطع ز حارث دو دست قطع ز تن کرد همان حق پرست می شود آخر بجهان خار زار عاقبتش نیست تو بی چاره ای خار در آخر بزمانه برفت کشت کند هر چه همان بدرود حارث مردود سک رو سیه لعن نمایند ورا تا ازل هست سزاوار فتد بر زمین راه وفا پیشه (زمانی) بدار بینستبنکمیتسب تا که بخوانیم دو رکعت نماز جانب قبله بنمودند رو بعد نماز هر دو بگفتند چنین ما دو یتیم حال که حارث کشد دادرسی نیست به ما ای خدا چون بشنید این سخن ابن زیاد کرد در آن دم به یکی مرد رو گفت لب شط فراتش تو بر بست در آن لحظه دو بازوی وی تا بلب شط فرات آن چنان تیغ در آنگاه گرفتی بدست بعد جدا کردن دستان سرش هر که کند ظلم در این روزگار ظلم ندارد بجهان پایه ای بر عقب ظلم هر آنکس برفت هر که کند ظلم بخود می کند گر که نکشت آن دو پسر بیگنه خار دو دنیا نشدی آن دغل هرکه براند فرس ظلم این گر که تو خواهی بشوی رستگار نیکتشبسنیمکتبس بنمیستبنمکیستبنکمسیتبسنیتببیسبیسبیس جعده به قصد جان حسن سبط مصطفی بیرون ز حجره گشت در آن لحظه آن دغل بیدار کی بنوشد آب حسن سبط مصطفی از بهر طاعت آن پسر قدرت خدا نوشید قطره آب از آن گشت در نوا از کام تا بحلق و جگر سوختی مرا بر جسم و جان من شرر افکند حالیا زینب کجائی خواهر غم پرورم بیا در اندرون دل و جگرم گشته خون مرا در حجرة حسن برسانید خویش را او را چه دید بر سر خود زد دو دست را یسبیسبیسبسیبیسبیسبیسینمکیس بود چه آب ای خدا آه جگر پاره شد برو حسینم نما آگه از این ماجرا آه جگر پاره شد بود چه آبی که زان قلب و جگر شد کباب سوختم اعضا همه آه جگر پاره شد آی برم از وفا خواهر با غم قرین گشت چه شب روز من آه جگر پاره شد نیکسمبتسینمکتبسکنمیتبنبمیتسبینمسب آه از دمی که زهر جفا را به کوزه ریخت مخلوط آب زهر چه بنمود آن لعین در خوابگاه خویش برفتی ولی بدی از خواب ناز نیمة شب شد حسن بلند دیدی بخود بسی عطش او کوزه برگرفت از دل کشید ناله بگفت این چه آب بود یارب چه آب بود که اعضا همه بسوخت غلطید روی خاک همی گفت با فغان خواهر بیا که کار مرا ساخت زهر کین زینب شنید نالة جان سوز آن امام بالین آن امام (زمانی) رسید او یمکسنتبیسنیمتبسکمتبیسم سرور دین مجتبی گفت به آه و نوا آه جگر پاره شد گفت برم از وفا خواهر محزون بیا آه جگر پاره شد گفت به حال فکار آن شه عالی جناب رفته قرارم ز کف نیست

دانلود با لینک مستقیم


دانلود تحقیق دیوان زمانی 150 ص
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.