کوشا فایل

کوشا فایل بانک فایل ایران ، دانلود فایل و پروژه

کوشا فایل

کوشا فایل بانک فایل ایران ، دانلود فایل و پروژه

دانلود پاورپوینت داستان زندگی ماری کوری- 25 اسلاید

اختصاصی از کوشا فایل دانلود پاورپوینت داستان زندگی ماری کوری- 25 اسلاید دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود پاورپوینت داستان زندگی ماری کوری- 25 اسلاید


دانلود پاورپوینت داستان زندگی ماری کوری- 25 اسلاید

 

 

 

 

 

 

 

 

در سال۱۸۷۷م در مدرسه ای در شهر ورشو پایتخت لهستان دختری به نام مانیا اسکلو دوسکا تحصیل میکرد درآن زمان قسمت مهمی ازلهستان توسط شوروی اشغال شده بود وآموزش زبان وتاریخ لهستان برای بچه ها ممنوع گردیده بود .اما کودکان کلاس مانیا توسط مربی خود خانم توپسیا مخفیانه زبان وتاریخ لهستان را آموزش می دیدند. مانیا همراه خواهرش برونیا وبرادرش ژوزف ومادر بیمارشان زنذگی میکرد. علاوه بر پروفسور اسکلو دوسکا ده پسر که شاگردان شبانه روزی او بودند آنجا بودند.

آن روزها قبل از به هم خوردن رابطه  بین اسکلو دوسکا با مدیر مدرسه روسی پدرش فیزیک تدریس میکرد اما حالا که حقوق او کم شده بود او ناچار بود برای به دست آوردن پول بیشتر برای اداره خانواده اش شاگردان شبانه روزی را در خانه تدریس کند .


دانلود با لینک مستقیم


دانلود پاورپوینت داستان زندگی ماری کوری- 25 اسلاید

مقاله کتاب داستان راستان

اختصاصی از کوشا فایل مقاله کتاب داستان راستان دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

فرمت فایل:  ورد ( قابلیت ویرایش ) 


قسمتی از محتوی متن ...

 

تعداد صفحات : 13 صفحه

مقدمه. پروژه ای که مشاهده می کنید ازکتاب داستان راستان است که در جلد2 نوشته شده است. این کتاب اثر مرتضی است که در مرداد ماه 1339 جلد اول این کتاب منتشر شد . در زندگی انسانتعقل و خرد ورزی و سپس انتخاب دوست بسیار مهم است زیرا که انتخاب هر اعتقاد و تفکری قطعا" در سرنوشت و اعمال انسان اثر میگذارد و می توان گفت که رفتارآدمی –جلوه بیرونی همان باورهاست اصولا" تفاوت اساسی بین افراد صالح و نیکوکار وعادل و.....
افراد ظالم وتبهکار .به اعتقاد و تفکر بر انها می گردد . از این رو است که قران انسان رابسیار به اندیشه ورزی و انتخاب راه و اعتقاد صحیح و احسن و التزام دعوت می کند .
به گونه ای که بدترین جنبندگان نزد خدا کسانی هستند که کر و لال هستند و اصلا" تعقل نمی کنند0 بنابراین قبل از هر چیز انسان باید درباره اموری که در زندگی اش سرنوشت از استبه تفکر بپردازد از مسائل بسیار مهم و سرنوشت در سعادت آدمی تفکر در باب انسان خدا معاد است 0 آدمی اگر به درستی خود را بشناسد و توانایی ها و گنجینه های فطری خود را کشف کند میتواندبه سعادت و کامیابی نائل گردد0 بنابراین وظیفه انسان این است که خود را نیک بشناسد اسلام نسبت به اخلاق عنایت خاصی داشته است وبه همین جهت در قران ایات اخلاقی بمراتب بیشتر از ایات احکام دیده می شود0 از مسائل بسیار مهم و شاید مهمترین انها شناخت خود انسان است 0آدمی قبل از اینکه به شناخت جهان پیرا مون خود ونیک بد آن بپردازد باید خود را بشناسد و گنجینه های فطرت ونهاد خود را کشف کند و انها را به کمال خود برساند و امیال نفسانی و شهوانی خود را تعدیل کند . دراین صورت است که به بزرگترین سعادت نائل میشوود .اما اگر غفلت بورزد و استعدادهای خود را نیابد و شکوفا نسازد و فقط نیازهای مادی و امیال نفسانی و حیوانی خود را براورد گرفتار خسران می گردد و از مرتبه انسانیت به حیوانیت تنزل میکند . دعوت به شناخت انسان از توصیه های مهم پیامبران الهی.عالمان اخلاق.عارفان وفیلسوفان است وانسان خود نیز اهمیت آن را احساس می کند. البته آدمی را از جهات مختلف موضوع شناخت وعلوم گوناگون است.روانشناسی و جامعه شناسی وتاریخ واخلاق و پزشکی واندام شناسی و زیست شناسی وبیوشیمی و...
هر کدام از نظرگاه خاصی انسان رامورد مطالعه قرار می دهند.
اما منظور از شناخت انسان دراین مبحث آن است که او دارای استعدادها نیرو هایی برای فهم خود وجهان وتکامل انسانی است0اگر انسان با تامل و تفکرامکانات استعداد هایی که برای رشد و تکامل در او افریده شده است بشناسد بهتر می تواندسرمایه های وجودی خود را به کمال برساند 0 اگر ادمی قبل از هر چیز خود را بشنناسد بهتر می تواند از سرمایه های وجودی خود بهره ببردو آنها را شکوفا سازد زیرا نقطه آغاز همان شناخت سرمایه های وجودی است او میتواند ار خود بپرسد ایا حد وجودی انسان در حد سایر حیوانات است یا قدرت تعا لی و رشد و پرواز کردن دارد؟
اگر قدرت تعالی و پرواز به علم ملکوت دارداز ان استفاده نکند واز سرمایه وجودی خود بهره نبرد آیا شایسته مزمت نیست؟
آیا انسان غیر از این بدن مادی حقیقت دیگری بنام روح دارد ؟
اگر انسان دارای روح است نیاز های آن چیست و چگونه باید بر آورده شود و چگونه باید تکامل پیدا کند ؟
پاسخ به این


دانلود با لینک مستقیم


مقاله کتاب داستان راستان

دانلود تحقیق داستان ERASERترجمه شده

اختصاصی از کوشا فایل دانلود تحقیق داستان ERASERترجمه شده دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

فرمت فایل:  ورد ( قابلیت ویرایش ) 


قسمتی از محتوی متن ...

 

تعداد صفحات : 33 صفحه

عنوان : ERASER فصل 1 تا 6 فصل1 ROYAL OAK ، میشیگان ، شهری معمولی در وسط آمریکاست .
مردم دوست دارند در آنجا زندگی کنند چون آنجا آرام و تمیز و امن است .
اما در آن شب تابستانی واقعه وحشتناکی در خانه راحت در ALDEN DRIVE در حال وقوع بود .
JOHNNY CASTELEONE به دو مردی که همسر وی را پایین روی کف زمین نگه داشته بودند.
نگاه می کرد، سپس به دوست قدیمی اش PAULY CUTRONE نگاه کرد و گفت « به DARLENE صدمه نزنید او هیچ چیز نمی داند.
» PAULY گفت: « او تو را می شناسد و این به اندازه کافی بد است» JOHNY سعی کرد از روی زمین بلند شود اما نتوانست .
PAULY و مر دیگر که او را نگه داشته بود بسیار قوی بودند.
JOHNY پرسید: «چرا اینکار را می کنی PAULY ؟
ما دوست هستیم؟
PAULY به سختی به دهان او زد و گفت: «بله ، ما دوست بودیم ، و به این دلیل است که MR.
CANELLI عصبانی است .
تو حرف زدی تو شاهدی علیه ما بودی .
تو پلیس همه چیز را گفتی .
تو قانون این کار را می دانی .
» چاقویی در دست PAULY بود JOHNY قانون را می دانست – اگر در مافیا بعدی و حرف زدی تو مردی .
JOHNY گفت: طسریعا کارت را تمام کن» POULY با خنده بدی گفت: « باشه اما اول دهانت را باز کن زبانت را لازم دارم .
MR CANELLI می خواهد ببیند آیا بدون تو هم حرف خواهد زد.
» PAULY دندانهای JIHNY را فشار داد و باز کرد و زبان او را با انگشتانش گرفت.
او مرد سیاهپوش را ندید که پشت سروری وارد اطاق شد.
او هرگز دستی را که او را کشت ندید – او فقط مرده افتاد .
گردنش شکسته شده بود .
مجرمین دیگر با شکفتی به بالا کردند اما قبل از اینکه بتوانند کاری انجام دهند مرد سیاهپوش روبروی آنها بود.
او تفنگی در دست داشت اما از ان استفاده نکرد دستهایش اسلحه های او بودند چند ثانیه بعد آنها هم مرده بودند .
مرد سیاهپوش به JOHNY و DARLENE نگاه کرد.
او بلند و قوی بود اما چشمانش به سردی یخ بود .
او گفت: « اینجا منتظر باش.
» و از در بیرون رفت .
یک دقیقه بعد او بازگشت .
روی هر شانه یک جسد را حمل می کرد .
– یکی مرد بود و دیگری یک زن بود .
DARLENE پرسید: « آنها کی هستند؟
» مرد سیاهپوش گفت:DARLENE ، JOHNNY CASTELEONE مرده اید.
حالا لباسهایتان را به آنها بپوشانید.
حلقه ها و ساعتهایتان را هم در آورید و به بدنهای آنها هم بپوشانید .
پلیس فکر خواهد کرد که شما با جانیان جنگیده اید و اینکه در همان موقع همگی مرده اید .
» JOHNNY و DARLENE در انجام آنچه او به آنها گفته بود حمله کردند.
مرد سیاهپوش تلفنی را از جیبش در آورد.
او گفت:«سلام پلیس» در 2322 ROYAL OAK،ALDEN DRIVE قسمتی انجام شده است .
عجله کنید » وقتی JOHNNY،DARLENE پوشاندن لباسهایشان به اجساد را تمام کردند مرد سیاه پوش گفت :«بیرون بیایید برویم» JOHNNY.
DARLENE با عجله به سمت در رفتند .
مرد سیاهپوش چیزی را از جیبش در آورد و آنرا به گوشه اطاق انداخت .
یک ماده مننفرجه بود و بعد خانه در حال سوختن بود.
آنها سوار ماشین شدند.
مرد سیاهپوش سرعت رانندگی می کرد.
او گفت :« JOHNNY

متن کامل را می توانید دانلود نمائید چون فقط تکه هایی از متن در این صفحه درج شده به صورت نمونه

ولی در فایل دانلودی بعد پرداخت متن کامل

همراه با تمام متن با فرمت ورد Word که قابل ویرایش و کپی کردن می باشند

موجود است 


دانلود با لینک مستقیم


دانلود تحقیق داستان ERASERترجمه شده

تحقیق و بررسی در مورد داستان مرد فقیر

اختصاصی از کوشا فایل تحقیق و بررسی در مورد داستان مرد فقیر دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 5

 

روزی روزگاری مردی فقیر با خانواده اش در یک روستای کوچک زندگی می کردند آن مرد کار خاصی نداشت و به سختی خرج خانه و خانواده اش را فراهم می کرد زن آن مرد که از نداشتن غذا و آذوغه بسیار رنج می برد یک روز به او گفت برخیزد و به دومبال بخت در خوابت برو ای مرد.

مرد با تعجب گفت بختم. زنش جواب داد بله به نظر من بخت تو خواب است و تو باید به دومبال آن بروی و او را بیدار کنی تا زندگیمان رونق یابد.

اندک غذا ای که در خانه بود درون کیسه ای گذاشت و به مرد داد و او را راهی کرد.

مرد روزها و شب ها به دومبال بخت در خوابش بود که ناگهان به شیری رسید شی از او پرسید برای چه به این جا آمده ای.

در همان هنگام مرد متوجه شد که شیر از درد سر بی تابی می کند مرد تمام برنامه ی زندگیش را برای آن شیر توضیح داد.

شیر از او درخواستی داشت شیر به مرد گفت اگر توانستی بخت خودت را پیدا کنی از او بپرس که درمان سردرد من چیست مرد هم به او قول داد که اگر بختش را پیدا کرد درمان سردرد شیر را بپرسد.

مرد به راه افتاد چند روزی که گذشت پیرمردی را در راه دید که مشغول کار و کشاورزی بود به نزد او رفت و تمام داستان زندگیش را برای پیدا کردن بختش تعریف کرد.

پیرمرد از او نیز خواسته ای داشت گفت اگر بخت خودت را پیدا کردی از او علت این که چرا در این مزرعه کشت خوب نمی شود دلیلش چیست. مرد فردای آن روز به راه افتاد و پس از چند روز به شهری رسید.

سربازان حکومتی وقتی آن مرد غربیه را دیدند آن را دستگیر کرده و به نزد حاکم شهر بردند.

حاکم از آن مرد پرسید تو که هستی و برای چه به این شهر آمده ای آن مرد داستان خودش را برای پیدا کردن بخت خودش برای حاکم تعریف کرد.

حاکم نیز از او درخواست کرد که اگر بخث خودت را پیدا کردی به او بگو که چرا حکومت من سامان نمی گیرد.

فردای آن روز مرد به راه خود نیز ادامه داد و چند روزی در بیابان ها جست و جوی می کرد تا بخت خودش را پیدا کند.

مرد بسیار خسته شده بود در همان هنگام در دوردست ها چشمه آبی و تک درختی را دید.

او که بسیار خسته شده بود به نزدیکی آن چشمه رفت و دید که پیرمردی در آن جا زیر درخت به خوابی فرو رفته.

مرد که به گمان خود بخت او همان است با چوبی مشغول زدن پیرمرد شد تا او را از خواب بیدار کرد.

پیرمرد که از برخورد این مرد حیران شده بود از او پرسید چرا مرا می زنی؟ مرد جواب داد تو پدر مرا درآوردی.

پیرمرد پرسید: چرا؟ مرد جواب داد و گفت تو در این جا خوابیده ای و من به دومبال تو بودم پس تو بخت من هستی.

تو دیگر نباید بخوابی پیرمرد گفت: چرا؟ گفت: اگر تو بخوابی بخت من هم باز به خواب می رود.

پیرمرد که دید با مردی طرف است به اول گفت من دیگر نمی خوابم.

مرد به پیرمرد گفت در مسیر که می آمدم با چند نفری روبه رو شدم که آنها از تو خواسته هایی داشتند.

پیرمرد گفت: حکایت آمدنت را برایم مو به مو تعریف کن.

مرد حمایت را مو به مو برای پیرمرد تعریف کرد و پیرمرد گفت: اگر به نزد حاکم رفتی در خلوت به حاکم بگو که باید ازدواج کند البته با مردی تا حکومت بر تو مبارک شود.

مرد گفت به پیرمرد چه بگویم پیرمرد گفت در زمین هایی که او دارد گنجی نهفته شده است به او بگو که شخم خودش را در زمین بیشتر فرو ببرد جواب را خواهد گرفت.

به شیر چه بگویم اگر شیر را در راه دیدی به او بگو مغز آدم برای درمان سرت خوب است.

اگر آن را بخوری خوب می شوی.

مرد از بخت خیالی خودش خداحافظی کرد و به راه افتاد وقتی آن مرد به شهر رسید نزد حاکم رفت و در خلوت به او گفت بختم گفت که تو باید با مردی ازدواج کنی.

حاکم که دید او اولین مردیست که از زن بودن حاکم باخبر است به او پیشنهاد ازدواج داد.

مرد به حاکم گفت من خودم دارای خانواده ای هستم و آن ها منتظر من هستند.

و آن گاه مرد به سوی دیار خود به راه افتاد به پیرمرد کشاورز رسید و به او گفت که هر وقت زمینت را شخم می زنی آن را در زمین بیشتر فرو کن.

پیرمرد این کار را کرد و آن گاه گاو آهن آن پیرمرد به خمره ای پر از سکه های طلا گیر کرد و گنجی بیرون آمد.

کشاورز با خوشحالی به مرد پیشنهاد کرد که سکه ها را با هم تقسیم کنیم. مرد خندید و گفت من پادشاهی را رها کردم حال بیایم و این مقدار گنج را از تو بگیرم من این کار را نمی کنم.

زیرا که بخت من از خواب بیدار شده است و دیگر احتیاجی به این پادشاهی و این مقدار سکه ندارم.

به شیر رسید که از درد سر می نالید شیر تا او را دید پرسید بختت را نیز پیدا کردی او گفت آری


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق و بررسی در مورد داستان مرد فقیر

داستان مرد فقیر

اختصاصی از کوشا فایل داستان مرد فقیر دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 5

 

روزی روزگاری مردی فقیر با خانواده اش در یک روستای کوچک زندگی می کردند آن مرد کار خاصی نداشت و به سختی خرج خانه و خانواده اش را فراهم می کرد زن آن مرد که از نداشتن غذا و آذوغه بسیار رنج می برد یک روز به او گفت برخیزد و به دومبال بخت در خوابت برو ای مرد.

مرد با تعجب گفت بختم. زنش جواب داد بله به نظر من بخت تو خواب است و تو باید به دومبال آن بروی و او را بیدار کنی تا زندگیمان رونق یابد.

اندک غذا ای که در خانه بود درون کیسه ای گذاشت و به مرد داد و او را راهی کرد.

مرد روزها و شب ها به دومبال بخت در خوابش بود که ناگهان به شیری رسید شی از او پرسید برای چه به این جا آمده ای.

در همان هنگام مرد متوجه شد که شیر از درد سر بی تابی می کند مرد تمام برنامه ی زندگیش را برای آن شیر توضیح داد.

شیر از او درخواستی داشت شیر به مرد گفت اگر توانستی بخت خودت را پیدا کنی از او بپرس که درمان سردرد من چیست مرد هم به او قول داد که اگر بختش را پیدا کرد درمان سردرد شیر را بپرسد.

مرد به راه افتاد چند روزی که گذشت پیرمردی را در راه دید که مشغول کار و کشاورزی بود به نزد او رفت و تمام داستان زندگیش را برای پیدا کردن بختش تعریف کرد.

پیرمرد از او نیز خواسته ای داشت گفت اگر بخت خودت را پیدا کردی از او علت این که چرا در این مزرعه کشت خوب نمی شود دلیلش چیست. مرد فردای آن روز به راه افتاد و پس از چند روز به شهری رسید.

سربازان حکومتی وقتی آن مرد غربیه را دیدند آن را دستگیر کرده و به نزد حاکم شهر بردند.

حاکم از آن مرد پرسید تو که هستی و برای چه به این شهر آمده ای آن مرد داستان خودش را برای پیدا کردن بخت خودش برای حاکم تعریف کرد.

حاکم نیز از او درخواست کرد که اگر بخث خودت را پیدا کردی به او بگو که چرا حکومت من سامان نمی گیرد.

فردای آن روز مرد به راه خود نیز ادامه داد و چند روزی در بیابان ها جست و جوی می کرد تا بخت خودش را پیدا کند.

مرد بسیار خسته شده بود در همان هنگام در دوردست ها چشمه آبی و تک درختی را دید.

او که بسیار خسته شده بود به نزدیکی آن چشمه رفت و دید که پیرمردی در آن جا زیر درخت به خوابی فرو رفته.

مرد که به گمان خود بخت او همان است با چوبی مشغول زدن پیرمرد شد تا او را از خواب بیدار کرد.

پیرمرد که از برخورد این مرد حیران شده بود از او پرسید چرا مرا می زنی؟ مرد جواب داد تو پدر مرا درآوردی.

پیرمرد پرسید: چرا؟ مرد جواب داد و گفت تو در این جا خوابیده ای و من به دومبال تو بودم پس تو بخت من هستی.

تو دیگر نباید بخوابی پیرمرد گفت: چرا؟ گفت: اگر تو بخوابی بخت من هم باز به خواب می رود.

پیرمرد که دید با مردی طرف است به اول گفت من دیگر نمی خوابم.

مرد به پیرمرد گفت در مسیر که می آمدم با چند نفری روبه رو شدم که آنها از تو خواسته هایی داشتند.

پیرمرد گفت: حکایت آمدنت را برایم مو به مو تعریف کن.

مرد حمایت را مو به مو برای پیرمرد تعریف کرد و پیرمرد گفت: اگر به نزد حاکم رفتی در خلوت به حاکم بگو که باید ازدواج کند البته با مردی تا حکومت بر تو مبارک شود.

مرد گفت به پیرمرد چه بگویم پیرمرد گفت در زمین هایی که او دارد گنجی نهفته شده است به او بگو که شخم خودش را در زمین بیشتر فرو ببرد جواب را خواهد گرفت.

به شیر چه بگویم اگر شیر را در راه دیدی به او بگو مغز آدم برای درمان سرت خوب است.

اگر آن را بخوری خوب می شوی.

مرد از بخت خیالی خودش خداحافظی کرد و به راه افتاد وقتی آن مرد به شهر رسید نزد حاکم رفت و در خلوت به او گفت بختم گفت که تو باید با مردی ازدواج کنی.

حاکم که دید او اولین مردیست که از زن بودن حاکم باخبر است به او پیشنهاد ازدواج داد.

مرد به حاکم گفت من خودم دارای خانواده ای هستم و آن ها منتظر من هستند.

و آن گاه مرد به سوی دیار خود به راه افتاد به پیرمرد کشاورز رسید و به او گفت که هر وقت زمینت را شخم می زنی آن را در زمین بیشتر فرو کن.

پیرمرد این کار را کرد و آن گاه گاو آهن آن پیرمرد به خمره ای پر از سکه های طلا گیر کرد و گنجی بیرون آمد.

کشاورز با خوشحالی به مرد پیشنهاد کرد که سکه ها را با هم تقسیم کنیم. مرد خندید و گفت من پادشاهی را رها کردم حال بیایم و این مقدار گنج را از تو بگیرم من این کار را نمی کنم.

زیرا که بخت من از خواب بیدار شده است و دیگر احتیاجی به این پادشاهی و این مقدار سکه ندارم.

به شیر رسید که از درد سر می نالید شیر تا او را دید پرسید بختت را نیز پیدا کردی او گفت آری


دانلود با لینک مستقیم


داستان مرد فقیر