فرمت:word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:155
فهرست مطالب:
مقدمه:
برای دستیابی به تحلیلی دقیق از تأثیرپذیری «تئاتر نو» از ادبیات داستانی مدرن، ابتدا لازم است بر خصوصیات و مشخصات ادبیات مدرن به طور نسبی احاطه یابیم؛ ویژگیهایی که به تمایز ادبیات مدرن از آثار ادبی پیش از خود انجامیده است. این تمایز یا حاصل ابداعات تکنیکی است که به صورت اغراق در استفاده از صناعات ادبی پیشین و یا کشف امکانات جدید سبکی در آثار مدرن جلوه مییابد، و یا از گرایشات فکری و فلسفی مدرن منتج میشود که در قالب نوعی نگرش و یا محتوا قابل بررسی است.
اگرچه در این فصل، بحث بر سر وجوه صرفاً ادبی در باب مدرنیسم ممکن است به اطناب کشیده شود و این خود دوری از بحث اصلی – یعنی ریشههای ادبی تأثیرگذار بر بدعت تئاتر «نو» – را سبب میشود، اما بیشک فهمی دقیق از ساختارشکنی ادبی تئاتر نو بحثی جدی و تخصصی در باب ادبیات را طلب میکند.
مدرنیسم در ادبیات را مفهومی مقید به زمان در نظر گرفته اند که در این صورت آنرا مربوط به سالهای 1890 تا 1930 میشمارند ؛ با توجه به اینکه از اواسط قرن نوزدهم رشد یافته و در اواسط قرن بیستم رفته رفته تأثیرخود را از دست داده است ) چایلدز، 1382،12). اما بیشک دهه 20، یعنی دهه ظهور اولیس « جیمز جویس » ، سرزمین بایر «تی.اس.الیوت »، خانم دالووی « ویرجینیا وولف» و بخشی از مجموعه سترگ در جستجوی زمان از دست رفته «مارسل پروست» را باید دوره اوج مدرنیسم دانست. (دیویس وفینک، 1383، 1)
«هنرمند حساس درمییابد که باد تندی وزیدن گرفته است.» از اینروست که «ویرجینیا وولف» این گسست عظیم از سنت، این فروپاشی کامل تاریخ چندصدساله کلاسیسیزم، در عرض کمتر از ده سال را به گونهای شهودی با چند جمله ماندگار خویش به استقبال میرود: «حدود دسامبر سال 1910 شخصیت انسانی تغییر کرد.[…]تمامی روابط انسانی تغییر کردهاند- روابط بین اربابان و خدمتکاران، زن و شوهر، والدین و فرزندان. همزمان با تغییر روابط انسانی، گسستهایی نیز در دین و رفتار و سیاست و ادبیات به وقوع میپیوندد.» (دیویس و فینک، 1383، 2)
از سوی دیگر مدرنیسم در ادبیات را میتوان خارج از محدوده زمان، در قالب نوعی نحله فکری و گرایشی سبکی و سنتشکن، در مقابل ادبیات کلاسیکِ همواره متمایل به رئالیسم، نگریست. در این صورت (با نادیده انگاشتن جنبشهایی پراکنده و بی قاعده) باید ظهور زودهنگام رمان تریسترم شندی (1760) اثر لارنس استرن را مقدمه شکلگیری زیباییشناسی و بازی فرمی ادبیات مدرن دانست. (بازیای که از طریق شیوه روایتگری، نوآوری در استفاده از« نقطه» و« ویرگول» و« خط تیره» و نیز فصلهای یک سطری و صفحات سفید و جملههای ناتمام حاصل میشود.) «تریسترم شندی در واقع اولین رمانی است که در آن تکنیک، آگاهانه به نمایش درمیآید. همچنین این رمان طلیعه یا پیشدرآمد مهم ادبیات داستانی «ذهنی» جیمز جویس و ویرجینیا وولف است.» (سلدن، 1375، 64)
اما در زمینه تئوریک و به صورت دیدگاهی منسجم و چالشگر، مدرنیسم ریشه در ادعاهای گوستاو فلوبر مبنی بر برتری «شکل» بر مفهوم دارد که در نهایت به سودای خلق «کتابی درباره هیچ» میانجامد. زیباییشناسی رادیکالی فلوبر در قالب گرایش مفرط به «سبک» به عنوان «ارزش» غایی و غیرشخصی و قائم به ذات کردن ادبیات، آموزههایی است که او را به عنوان اولین نظریه پرداز مدرن رمان به شهرت می رساند.
واژهنامه اصطلاحات نقادی مدرن ، مدرنیسم را چنین تعریف می کند: «هنری آزمایشگر، به لحاظ فرم بغرنج، فشرده و موجز، همراه با تصوراتی در باب فاجعه و بلایای فرهنگی …» (چایلدز، 1382، 11) .
میتوان به این فهرست خصوصیاتی همچون دروننگری عمیق، گرایش شدید به ضمیر آگاه یا ادراک، بازیهای فرمی، بدعتهای زبانی، نظریهپردازی فلسفی، کاربرد متفاوت زمان، گرایش به طنز و کنایه، درونگرایی ادبی، همراه با نوعی انسانیتزدایی از اثر و اغراق در بهکارگیری فنون و صناعات ادبیای همچون هزل، تقلید، تلمیح، ترکیب و چندگانگی سبکی و تکنیک ضرباهنگ را افزود.
ریشههای فلسفی و علمی این گرایشات را البته باید در نحلههای فکری و انقلابهای ایدئولوژیک پیشگامان آن دانست؛ اندیشمندانی که در فاصله زمانیِ کوتاهی مفهوم انسان، مذهب، تاریخ، علم، زبان و زمان را دچار تغییرات بنیادین کردند.
کتاب زوال داروین بیش از نظریه «تکامل» او در ادبیات و هنر رسوخ کرد. ادبیات دهههای 1880 و 1890 ادبیاتِ انسانِ رو به نابودی بود. انسانی که از کشف ریشههای اجدادی خود به لرزه درآمده بود و با وحشت از «اصل انتخاب طبیعی» تباهی خویش را به انتظار نشسته بود. انسانی از مذهب بریده که دیگر نه به سِفر پیدایش باور داشت و نه به افسانه رستگاری دلخوش بود.
«فروید» با اصل انگاشتن درونِ انسان و مهمتر از آن با مطرح کردن «ضمیر ناخودآگاه» به عنوان مرکز کنش و دلالتگری رفتار و همچنین با نشان دادن نقش «گذشته» در ترسیم «حال» شخصیت، چیزی را رقم زد که «من» گرایی مشخص شخصیتهای آثار مدرن، از تأثیرات آن است.
درک متفاوت «هانری برگسون» از زمان با تغییر مفهوم ثابت و مشخص آن و تقسیم آن به زمان روانشناسانه و فردی و نیز تقسیم دیرش یا کشش زمانی حیات انسان بین «خاطره» و «میل» اساس تکنیک «جریان سیال ذهن» در رمان مدرن بود. اغراق نیست اگر رمان برجسته در جستجوی زمان از دست رفته « مارسل پروست» را پاداش دنیای هنر به این کشف برگسون بدانیم.
از سوی دیگر، نظریه نسبیت اینشتین اگرچه کل نظام فلسفی و ارزشی پس از خود را تحت تأثیر قرار داد، ولی به طور اخص در ادبیات در قالب نسبیت در روایتگری، تعدد زاویه دید، ظهور راوی اعتمادناپذیر و مطلقستیزی جلوه کرد.
اما شاید تأثیرگذارترین متفکران در شکلگیری قالب مدرن، «کارل مارکس» و «فردینان دو سوسور» باشند.
نقش آموزههای مارکس بر تفکر و هنر مدرن غیرقابل انکار است. بیدلیل نیست که بزرگترین و تأثیرگذارترین مکتب انتقادی مدرنیسم، یعنی «مکتب فرانکفورت»، مکتبی عمیقاً مارکسیستی است. حرکت ادبیات مدرن ، گاه در همراهی با مارکسیسم و گاه در ضدیت با آن به خلق گرایشات فکری و ابداعات تکنیکی بسیاری انجامیده است. شیئگرایی محصول جامعه مصرفی، نمود زندگی بیگانه شده شهری و جلوه زیباییشناسی «آشفتگی» در قالب تکنیکهایی همچون مونتاژ، کولاژ، چندگانگی زاویه دید، گزارش گونگی و ساختار اپیزودیک از یک سو با تأیید مارکسیسم و جلوه کردن فقدان هویت جمعی و گرایشات عمیقاً فردی و ضدتاریخی و نیز انزوای هنرمند در نظام تولیدی از سوی دیگر و در رد مارکسیسم ، بخش نسبتاً کوچکی از تغییرات بنیادین ادبیات پس از مارکس است. (سلدن، 1375، 296 و 297)
و در پایان باید به نقش «سوسور» به مثابه نقطه نهایی تفکر سنتی و منبع تقریباً تمامی مکاتب کاملاً مدرن قرن بیستم در زمینه هنر، ادبیات، سیاست، جامعهشناسی، روانشناسی نیز توجه کرد.
در پایان از نویسندگان شاخص ادبیات مدرن نام میبریم. نویسندگانی مانند «هنری جیمز»، «جوزف کنراد» ، «دی.اچ لارنس»، «فورد مدوکس فورد»، «ای.ام.فورستر»، «گرترود استاین»، «مارسل پروست»، «ویرجینیا وولف »و «جیمز جویس»، که به نوآوریها و ویژگیهای سبکی خاص هر یک از آنها اشاره خواهیم کرد.
اساس بخشبندی این رساله، طرح ویژگیهای اساسی و نمونهوار ادبیات داستانی مدرن در قالب بخشهایی با گرایشات محتوایی یا تکنیکی است. بدیهی است که مجزا کردن این ویژگیها تنها برای ساده کردن و کمک به شناخت کل مبحث است و هر یک از آنها ممکن است در بخشهایی با دیگری همپوشی داشته باشد.
در این دستهبندی سعی شده شمایی کلی از جنبش مدرنیسم در ادبیات ترسیم شود. هر یک از بخشهایی که در این طبقهبندی ششگانه معرفی میشود در فصل بعد پی گرفته شده تا معادلهای تئاتری آن در آثار نویسندگان تئاترنو و نقش آن در تحول بنیادین ادبیات نمایشی بررسی شود.
1-1- سبکگریزی
«اگر نویسندگان انسانهایی آزاد بودند نه برده، اگر آنها مجاز بودند راجع به آنچه خود میپسندند بنویسند و نه آنچه که مجبورند، اگر میتوانستند بر مبنای احساسات شخصی خودشان بنویسند و نه بر مبنای عرف و سنت، آنگاه دیگر داستانهای آنان طرح نمیداشت، دیگر نه کمدی یا تراژدی در کار میبود و نه کششهای عشقی یا فاجعه به سبک مرسوم…» ( به نقل از وولف ؛ فلچر و برادبری، 1383، 60 و 61)
به این جملات ویرجینیا وولف بیندیشیم. کلام گرچه – همچون دیگر آثار نقادانه وولف – احساساتی و غیرآکادمیک است اما ابتدا حاکی از نوعی میل به ترک کردن کهنه و رهایی است؛ روحیه نفیگرا،انقلابی و استقلالطلبی که شاخصه ممتاز مدرنیسم است، و در نگاه بعد حاکی از گرایشی است به بنیان برافکندن سه عنصر طرح، داستان و قالبهای مربوط به گونه و در یک کلام ، عرف رایج داستاننویسی؛ چیزی که از آغاز پیدایش رمان در اوایل قرن هجده با عنوان «رئالیسم» به منزله هدف غایی شکل ادبی رمان شناخته شده بود. رئالیسم کوششی بود در جهت ارائه گزارشی کامل و مطابق واقع از تجربیات زندگی انسان . اما همانگونه که «یان وات» اشاره کرده است، رئالیسم بیش از آنکه دغدغه بازنمایی صادقانه واقعیت بیرونی را داشته باشد، خود «سبکی» ساختگی بود حاصل شرح جزئیاتی از قبیل فردیت شخصیتها، رابطه علت و معلولی حوادث و ذکر مختصات زمانی و مکانی داستان تا در نهایت خواننده متقاعد شود که آنچه میخواند «عین واقعیت» است. یان وات به زیبایی این سبک را همچون مقررات شهادت دادن در دادگاه صرفاً یک عرف میخواند، بیآنکه دلیلی بر صحت شهادت باشد. او این رئالیسم روشمند رمان را «رئالیسم صوری» میخواند. (پاینده، 1374،50)
مدرنیسم بیش از آنکه سودای زیرپانهادن واقعگرایی یا رئالیسم را داشته باشد، بر ضد قوانین در حال نسخ «رئالیسم صوری» شورید تا بتواند رئالیسمی نو – بر مبنای جهانی نو – ارائه دهد. جهانی که در آن مفاهیم مربوط به ذهنیت فرد، ماهیت ادارک و عملکرد زمان، تحولی شگرف یافته بود.
وولف سرخوش از آزادی هنری به چنگ آمده، درصدد روایت داستان از منظری درون ذهنی برآمد تا با خرامیدنی بیقید و شاعرانه در پهنه زمان، احساسی ناب از زیستن را در ما القا کند. رمان خانم دالووی (1925) ملموسترین و واقعیترین تصویر از تجربه یک روز از زندگی در ذهن ماست. تجربه زیستن در دنیای مادی بیتغییر، تراکم گاه رو به انفجار ذهن در پس چهره هر روز و حجم هجومآور امیال و خاطرات و دلواپسیها و انتظار. گفتیم نویسندگان پیشتاز قرن بیستم به کوششی همه جانبه در جهت تغییر بنیادین بوطیقای برجای مانده از رمان دست زدند. برای اینکار لازم بود تا عناصر مربوط به این بوطیقا دگرگون شود. این عناصر در طبقهبندی رایجش با نگاهی تقلیلگرا عبارت بود از طرح، ساختار، داستان، شخصیت و پرداخت زمان و مکان.
فرمت فایل : word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:14
چکیده:
ادبیات نمایشی
مجموعه آثاری است که موضوع آنها روی صحنۀ «تئاتر» نمایش داده میشود. تاریخ ادبیات نمایشی در ایران، در شکل مدوّن و مکتوب آن، از اواسط دوران قاجاریه آغاز میشود. تا پیش از نخستین آشنایی ایرانیان با «درام» غربی، انواعی از نمایشهای سنّتی، مانند تعزیه، میرنوروزی، نقّالی، پردهخوانی، خیمهشببازی، سیاهبازی و جز اینها رواج داشت. آشنایی اوّلیۀ ایرانیان با تئاتر غربی از طریق تماشای نمایش در تماشاخانههای شهرهای تفلیس، مسکو، لندن و پاریس بوده است، نه از طریق خواندن متون نمایشی. امّا آشنایی ایرانیان با نمایش، به معنی غربی آن، نخستینبار از طریق "میرزا صالح شیرازی" در سفر او به مسکو و در دوران فتحعلیشاه حاصل شد. از همین زمان بود که تماشاخانههایی، مانند تکیۀ دولت و تالار دارالفنون، به وجود آمد و نهضتی برای ترجمه و تألیف متون نمایشی آغاز شد. همین آشنایی با درام غربی رفتهرفته به ظهورِ شکل جدیدی از آفرینش ادبی، یعنی نمایشنامهنویسی، انجامید.
"میرزا فتحعلی آخوندزاده" و نمایشنامههای او که به زبان ترکی است، نقش به سزایی در ادبیات نمایشی ایران داشته است. او نمایش را وسیلهای برای تهذیب اخلاق و برشمردن معایب و مفاسد اجتماع میدانست، و همین اندیشۀ او بر درامنویسی بعد از او در دوران مشروطیت به تمامی سایه افکنده بود. "میرزا آقا تبریزی" را باید نخستین نمایشنامهنویس به زبان فارسی دانست که تأثیر فراوانی در رواج هنر تئاتر در زندگی اجتماعی مردم برجای نهاد. آخوندزاده و میرزا آقا تبریزی، در نمایشنامههای خود، برخلاف نمایشهای سنتی، به مسائل اجتماعی روز توجّه نشان میدادند.
همگام با نخستین کوششها در عرصۀ درامنویسی، نخستین ترجمههای آثار نمایشنامهنویسان اروپایی، به ویژه "مولیر" (1622-1673م) انتشار یافت.
نکتۀ مهم در ترجمههای این دوره، هماهنگ سازی این نمایشها با فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی بود، چنانکه غالب نامهای شخصیتهای نمایشنامهها در ترجمه به نامهای شخصیتهای نمایشنامهها در ترجمه به نامهای ایرانی – اسلامی برگردانده شده است. مسائلِ درون نمایش نیز به مسائل روز در ایران نزدیک شد. فعّالیتهای فرهنگی جدید، مانند گشایش مدارس، تألیف و ترجمۀ کتب، خاصّه انتشار روزنامهها و تشکیل انجمنهای ادبی، نقش مهمّی در فضای فرهنگی آن روزگار داشت. روزنامۀ "تیاتر"، متعلّق به میرزا رضاخانِ طباطبایی نایینی، از جملۀ این روزنامهها بود که به رغم عنوان خود، به مقولۀ تئاتر چندان توجّهی نداشت؛ تنها سعی میکرد که معایب و مفاسد جامعه را به زبان نمایش بیان کند.
پس از انقلاب مشروطیت، نویسندگان دیگری نیز به جرگۀ ادبیات نمایشی پیوستند که مهمترین آنان "مؤید الممالک فکری ارشاد" و "کمال الوزارۀ محمودی" بودند. جز این دو، "علی خان ظهیر¬الدوله" است که بانی انجمن اخوّت بود که تأثیر فراوانی در رواج هنر تئاتر در دوران مشروطیت داشت. برخی انجمنها در این دوران علاوه بر فعالیت سیاسی در زمینۀ تئاتر نیز فعّال بودند. از جمله آنها "کمدی ایران" بود که در سال 1334 ق تأسیس شد؛ و "امید ترقّی" در رشت.
ترجمۀ متون نمایشی در این دوران همچنان ادامه داشت، مترجمان به ترجمۀ متون نمایشی نویسندگان ترک زبان آذربایجان و عثمانی و قفقاز مانند نریمان نریماناف، جلیل محمّد قلیزاده، عُزیر حاجیبیکوف و سامیبیگ عثمانی، روی آوردند. دلیل عمدۀ ترجمۀ این آثار نخست همگرایی محتوای آن آثار با اندیشههای مشروطیت و سپس ارتباط میان مبارزان ایرانی و آذربایجان بود.
در کنار این آثار چند متن نمایشی در زمینۀ تاریخ، به ویژه تاریخ پیش از اسلام، دیده میشود، که رفتهرفته به خصوص در دوران پهلوی اوّل، به سبب رواج باستانگرایی اهمّیت یافت.
اگر انتقاد اجتماعی، گرایش به قانون و ستیز با استبداد، روح مسلّط ادبیات نمایشی در دورانِ ماقبل و مابعد مشروطه بود، باستانگرایی، وطنپرستی و تفاخر به گذشتۀ پرشکوه، ایدئولوژی مسلّط در سالهای سلطنت پهلوی اوّل بود. نمایشنامهنویسان این دوره، عموماً به احیای تاریخ باستانی ایران، یا بازآفرینی منظومههای عاشقانۀ ادب فارسی، مانند لیلی و مجنون و یوسف و زلیخا، گراییدند.
در کنار نمایشهای تاریخی یا رمانتیک، نمایشهای کوتاهی، با مضامین اجتماعی، نیز اجرا میشد. امّا درونمایۀ این نمایشها، اگر چه انتقادی مینمود، ولی بیشتر اخلاقی و به دور از توجّه واقعگرایانه به مسائل اجتماعی بود. رئالیسم نخستین نمایشنامهنویسان جای خود را به رمانتیسم داده بود. اگر پیش از این، در قلمرو ترجمۀ ادبیات نمایشی اروپایی، آثار مولیر حکمفرما بود، اکنون نمایشنامههای شکسپیر(1564-1616م) بیشتر مورد توجّه بودند. مترجمان، پس از شکسپیر ، به رمانتیکهایی مانند شیلر (1759-1805م)، گوته (1749-1832م)، بومارشه (1732-1799م) و هوگو (1902-1885م) اقبال نشان میدادند.
فضای فرهنگی پس از شهریور 1320ش از سلطۀ ایدئولوژی باستانگرایی خارج شد و سانسور رضاخانی از میان رفت. امّا به هر حال تأثیر آن در ضعف نمایشهای این دوران مشهود بود، به گونهای که طی نزدیک به هفده سال، کمتر نمایشنامۀ مهمی مجال بروز یافت. آنچه در نمایشهای این دوران بیش از هر چیز جلب توجّه میکند آرایههای ظاهری، مانند رقص و آواز است. از همینجاست که اصطلاح «تئاتر لالهزاری»، به معنی تئاتر مردم پسند ارزان مایه، وارد ادبیات نمایش ایران شد. تئاتر لالهزاری همان سنّت نمایشهای "سید علی نصر" و همگنانش را ادامه میداد و در عین حال از برخی جذّابیتهای نمایش تختحوضی و موزیکالهای ترکی نیز بهره میگرفت. این گونه نمایشها، بیش از متن، بر اجرا متّکی بود و این یکی از دلایل گم شدن متون آنهاست.
فرمت:word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:180
چکیده:
1: بازشناسی نمایش و هنرهای نمایشی
1-1: چیستی هنر نمایش
آغاز نمایش در هر سرزمینی را باید در آداب، رسوم و مناسک مذهبی همان قوم و در فعالیتهای انسانی برای تنازع بقا جستجو کرد.
انسان بدوی برای تسلطیافتن بر محیط زندگانی و برای شناخت و کنترل نیروهای سرکش طبیعت شروع به خلق شخصیتهای جادویی با کمک لباس، گریم و ماسک میکند. چه این انسان میپنداشت که با خلق این شخصیتها و اجرای مراسم سحر و جادو میتواند بر جادوگران و گیاهان تأثیر نهد و آنها را در خدمت خود گیرد.
از سوی دیگر، انسان بدوی که در بیان افکار و عواطف خود ناتوان بود حرکت را به کمک طلبیده و از طریق حرکات موزون سعی در بیان افکار و عواطف خود کرد و برای درک لذت و به عنوان نیایش و سخن گفتن با خدایان خود شروع به انجام حرکات موزون (رقص) میکند.
بنابراین اولین هنرهای نمایشی در درون همین مراسم جادویی و حرکات موزون است که شکل میگیرد.
آئین و مراسم جادویی که اولین هستههای نمایشی را در درون خود پرورش میدهند، روش تعلیم بودند، زیرا مشخصه جامعه ابتدایی نداشتن زبان نوشتاری است و اجرای آیین و مراسم جادویی وسیلهای برای انتقال دانش و سنن یک قوم به نسلهای بعدی است. آئین برای مهارکردن حوادث احتمالی آینده اجرا میشود.
آئین و مراسم جادویی که گفتیم ریشههای تئاتر اند غالباً برای بزرگداشت نیروی فوق طبیعی، پیروزی در شکار یا جنگ، گذشته یک قوم و یک قهرمان به کار میروند.
آئینها میتوانند سرگرم کننده و لذت بخش باشد پیدا است غالب این عملکردها را میتوان با درجات و روشهای متنوع و گوناگونی در تئاتر نیز به کار میگرفت لذا میتوان به این نتیجه رسید که آئینهای بدوی و تئاتری که ما میشناسیم به وضوح با هم مربوطند.
آئینها و تئاتر از عوامل اساسی مشابهی استفاده میکنند: موسیقی، حرکات موزون (رقص)، گفتار، لباس اجراکنندگان، تماشاگران و صحنه.
گاه تئاتر و آئین در هم ادغام شدهاند، اما در جوامع پیشرفته هر یک کارکرد معین خود را دارند. اگر چه باید گفت که مرز میان این دو، همیشه به دقت روشن نیست.
در اکثر آئیننامههای ابتدایی بهرهگیری از رقصهای پانتومیم به همراه موسیقی ضربی ضروری است و گاه صدای آوازی نیز ضرورت مییابد. گفتار و دیالوگ در آئینها از ضرورت کمتری برخوردارند، اما گریم و لباس از وسایل اصلی اجرای آئین به شمار میآیند. یکی از پیشکسوتان و یا روحانیان تمرین سختی را برای اداره حسن اجرای آئین به کار میگیرد که کاملاً با کارگردانی تئاتر قابل مقایسه است «مکان اجرا». و اگر تماشاگری وجود داشته باشد «تالار نمایش» نیز از ضروریات به شمار میروند. تنظیم فضای اجرای آئین بسیار متنوع است گاه مکانی دایره مانند برگزیده میشود که توسط تماشاگران احاطه میگردد و گاه صحنهای در نظر گرفته میشود که پس زمینه آن را با گونی رنگ شده یا با قابی از پارچه میپوشانند و تماشاگران در سه سوی صحنه مینشینند، یا میایستند و گاه فضایی باز به عنوان پس زمینه مورد استفاده قرار میگیرد مثل کنار دریا، بنابر آنچه آمد، آیا هیچ تفاوت قابل ملاحظهای میان مراسم آئینی و تئاتر وجود ندارد؟ برخی محققان هنوز خط فاصل روشنی بین این دو میکشند، در حالی که بعضی معتقدند تفاوتها آن قدر ناچیز است که اکثر آئینها را باید جزئی از تاریخ تئاتر به شمار آورد. البته این اختلاف نظرها را نمیتوان حل کرد اما شاید بتوان با توجه به بعضی فرضیههای بنیادی زمینه اختلاف را کاهش داد. اول آنکه ذهن انسان نمیتواند آشوب را تحمل کند. بنابراین جستجوی نظم و پرسش علت چیزها امری است ابدی. (جهان چگونه بوجود آمد؟ چرا پدیدههای طبیعی رخ میدهند یا تکرار میشوند، عمل و عکسالعمل انسانها ناشی از چیست؟) از درون این پرسشها، در هر عصری انسان مفاهیمی را در مورد رابطه خود با خدایان، با جهان، با جامعه و با خویشتن تنظیم و قاعدهبندی میکند.
دوم اینکه انسان مذهب، علم نهادی سیاسی و اجتماعی و هنر خود را از طریق این مفاهیم شکل میدهد. سوم اینکه، تئاتر در هر عصری اعتقادات رایج همان عصر را درباره انسان و جایگاه او در جهان وجامعه منعکس میکند. اگر این فرضیهها را بپذیریم، چنین مینماید که در آغاز فعالیتهای تئاتری از طریق آئینها بوجود آمدند. زیرا در آن هنگام آئینها اولین وسایلی بودند تا مردم توسط آنها نقطهنظرهای خویش را درباره خود و جهان قاعدهبندی کنند.
در سده چهارم قبل از میلاد، ارسطو گفت انسان به حسب طبیعت خود جانوری مقلد است و از تقلید کردن از اشخاص، چیزها و حرکات دیگران و نیز از تماشای تقلید لذت میبرد. در سده بیستم عدهای روانشناسان اظهار کردند انسان دارای استعداد خیالپردازی است و از این طریق میکوشد واقعیت بیرونی را مناسب حال خود و آنچنانکه در زندگی روزمره با آن برخورد میکند بازسازی کند از این رو تئاتر به انسان امکان میدهد تا اضطرابها و ترسهای خود را عینیت ببخشد تا بتواند با آنها برخورد کند یا امیدها و رویاهایش را یابد. همچنین وسیلهای میشود که انسان توسط آن جهان خود را تعریف کند یا از طریق آن از واقعیتهای تلخ بگریزد.
اما نه غریزه مقلد انسان، نه میل وافر برای خیالپردازی هیچیک ما را به تئاتر راهبر نخواهد شد. پس توضیح بیشتری لازم است. شاید بتوان گفت یکی از شرایط ضروری برای پیدایش تئاتر فراهم آمدن درک نسبتاً پیچیدهای از جهان است که در آن امکان داشتن نظر گاه عینی و بیطرفانه از مسائل انسانی وجود داشته باشد. مثلاً یکی از علائم این فرا یافت، ظهور یا بروز یک برخورد کمدی با مسائل است، زیرا برای آنکه در راه خیر و سعادت مردم از معیارهای جدی صرفنظر کرده و معیارهای مضحک را برگزینیم، نیاز به بینشی عینی و بیطرفانه داریم. علامت دیگر، گسترش حسن زیبایی شناختی است. مثلاً هنگامی که فرا یافتهای انسان از جهان خود تغییر میکند، اغلب از اجرای آئین و توسل به اسطورهها برای رسیدن به خوشبختی صرفنظر میکند. در این حال طبعاً تا مدتی آئین را تنها به عنوان بخشی از برنامههای سنتی و آموزشی خود حفظ میکند سرانجام به این نتیجه میرسد که این داستانها و متنهای نمایشی را تنها به خاطر کیفیتهای زیبایی شناسی ارزیابی کند، و نه به خاطر ارزش مذهبی یا اجتماعی آنها. دو شرط دیگر نیز، که مربوط به حس زیبایی شناسی، دارای اهمیتاند: پیدا شدن اشخاصی که می توانند عناصری تئاتری را به تجربههایی متعالی و فراتر بدل کنند و جامعهای که قادر باشد ارزش تئاتر را به عنوان فعالیتی مستقل و ویژه بپذیرید. چرا که تئاتر آموزش میدهد، ارشاد میکند و سرگرم میکند و نیز در راه کشف جهان و انسان و الهام بخشیدن به تماشاگران گام برمیدارد. تئاتر همواره با انسان بوده است و فرهنگهای مختلف با آن رفتاری گوناگون داشتهاند: گاه به داشتن تئاتر مباهات مینمودند و گاه همچون عامل فساد جامعه تکفیر و طردش میکردند. بر این برخوردهای متفاوت و تناقضآمیز دو علت عمده را میتوان برشمرد: نخست تنوع و پیچیدگی تئاتر، که قادر است از پیش پا افتادهترین حرکات نمایشی و تفریحی تا متعالیترین جنبههای معرفت بشر را به نمایش بگذارد. دیگر دامنه نفوذ و اقتدار فرهنگی آن، در قرون وسطی تئاتر سراسر در خدمت آموزشهای اخلاقی و تجسم بخشیدن به داستانهای انجیل قرار میگیرد پس از رنسانس اروپا، انسان همچون وجودی زمینی اما لایق رسیدن به کمال تعریف میشود، پس انسانگرایی و واقعگرایی بر ضوابط فلسفی و فرهنگی و به تبع آن بر تئاتر زمان، حاکم میگردد و شخصیتهای اساطیری در درامها جای خود را به انسانهای واقعی میسپارند. هنگامی که کپرنیک اعلام میکند زمین و به تبع آن انسان مرکز عالم نیست، تئاتر آرمانگرا و بزرگنمایی پدید میآید تا اشتیاق رسیدن به جاودانگی را پاسخ گوید، عقلگرایی عصر نئوکلاسیسم، احساسگرایی عصر رمانتیسم، طبیعتگرایی عصر علم و انقلابهای سیاسی و اجتماعی و بالاخره تکنولوژی همه تئاتری مناسب با فرایافت دوران خود را به وجود میآورند. در شرق، اما تئاتر راه و رسالت دیگری در پیش میگیرد. از آنجا که انسان شرقی شکافی میان تفکر و دین قائل نیست، همه اعمال بشر، چه روحانی و چه مادی، همواره به سوی هدفی واحد میل میکنند: رستگاری در فرهنگ شرق رستگاری خود ارزشی غایی است که هم ناشی از دیانت و هم بانی فلسفه و علوم است. تئاتر شرقی به جای زیان و مفاهمی تعقلی و واقعگرایانه زبان تمثیلی را برمیگزیند و ترکیبی از دین، آئین، اخلاق و سرگرمی است.
این تئاتر میکوشد تماشاگر خود را آرامشی روحانی ببخشد و او را با حیات درونی خویش و با نظم جهان هماهنگ سازد تا سرانجام او را به رستگاری هدایت کند. هر چند داستانها و حوادث هیجانانگیز در تئاتر شرق فراوان است اما قصد آنها به هیچ وجه داستانگویی و ایجاد هیجانهای کاذب نیست. در این تفکر تمام عالم هستی، حتی شخصیتها و صحنهها، تمثیل و مظهری از تجلیات وجودند. ظواهر هر چه باشند، هدف نهایی با بیانی غیرمستقیم برانگیختن احساسات کیفی و حالات ویژه انسانی است.
1-2: بازشناسی وضعیت هنر نمایش در جهان
1-2-1: تاریخچه و سیر تحول هنر نمایش در اروپا
تماشاخانه یا تئاتر قبل از هر چیز محل انجام دادن یک عمل دراماتیک است که توسط عدهای در برابر عدهای دیگر به نمایش در میآید و معمولاً به یاری حرف، حرکت، موسیقی، رقص و نور و دکور صورت میپذیرد. تماشاخانه اما تنها مکانی برای نمایش دادن نیست، نکتهای که بسیار اساسی است و باید به آن توجه داشت این است که تماشاخانه قبل از هر چیز مکانی اجتماعی است که دو دسته یا دو گروه گرد هم میآیند. گروه نخست نمایشگران هستند و گروه دیگر کسانی که تماشاگراند. بنابراین تماشاخانه یک مکان تبادل فرهنگی است و محل ارتباط فیزیکی این دو گروه.
بنابراین بنا به ماهیتی که این ارتباط فرهنگی دارد و بنا به تعریفی که هر جامعهای از فرهنگ و ارتباط فرهنگی دارد، خود به خود معنی و تشخص این مکان در هر دوره و فرهنگی عوض میشود. به همین دلیل در هر دوره و مرحلهای از تاریخ اجتماعی و در نزد همه جوامعی که دارای ارزشهای جامعه مدنیاند، تئاتر صرفنظر از شکلهای بسیار اولیه و خام آن، پدیدهایست سخت وابسته به فرهنگ شهری، به جاییکه در آن نهادهای اجتماعی نیرومند و مفاهیمی چون دموکراسی، آزادی، عدالت، فرهنگ و غیره دارای ارزش و عملکرد دقیق و واقعی خود هستند. به همین دلیل در فرهنگهای کهنی که مبتنی بر رسوم آئینی یا بافت سنتی- روستایی هستند، شما نه دموکراسی میبینید نه به آن شکل عدالت اجتماعی، نه حقوق فردی افراد و نه نهادی چون تئاتر و تماشاخانه. از این نظر هر جامعه دارای رشد و شکوفایی اساساً جامعهای است که به ارزشها و نهادهای فوق دست یافته باشد. به هر حال هر فرهنگی که به طرف تئاتر رفته و آفریده، ساختاری را که برای بیان مسائل فرهنگی- اجتماعی خود بوجود آورده، تنها نشانگر شرایط اقتصادیاش نیست، بلکه به مراتب مهمتر از آن بازتاب ساختارها و ایدههای اجتماعی آن است. از این رو میتوان گفت که شکل و ساختار تماشاخانه و نحوه تقسیم شدن مردم و جایگزینی آنها در چارچوب آن، هم به ساختار اجتماعی- اقتصادی و در نهایت بافت طبقاتی جامعه بستگی دارد و هم به میزان اهمیت آرمانها و کیفیت اهدافی که یک جامعه برای خود تعیین کرده است. علاوه بر این، رابطه صحنه و جایگاه تماشاگران منطبق بر نیازهای درام شناسی هم هست و از قوانینی پیروی میکند که برطبق آن جامعهای «جهان» را به نمایش میگذارد به عبارت دیگر آنچه که به یک ساختار تئاتری هویت میبخشد، درام شناسی یا روانشناسی نوع نمایشهاست. مثلاً برخی از نمایشها مانند نمایش «نو» ژاپن که نوعی نمایش آئینی است قبل از هر چیز دنباله اعتقادات ذن- بودیسم آنهاست در قرون پیشتر، به همین علت معماری تئاترش، دنباله معماری معابر کهن آنهاست و ما نمیتوانیم تئاتر نو را که یک تئاتر آئینی است و بسیار معنوی و دارای تمرکز درونی، در یک ساختار تئاتر قرن نوزدهم اروپایی اجرا کنیم.
بحرانی که نزدیک به یک قرن است هنر نمایش دنیا با آن روبروست ناشی از جهشهای بزرگ و تحولات بسیار نیرومندی است که در تمام عرصههای علمی، اقتصادی، فنی، فرهنگی رخ داده و باعث شده است که تمام ساختارهای اجتماعی زیر و رو شود و با زیر و رو شدن این ساختارها، چیزی که در عرصه هنر نمایش هم به سرعت تغییر کرد عملکرد تئاتر و دگرگونی در شکل و ساختار آن بود. این دگرگونی را در سه دسته و گونه میتوانیم ببینیم:
1) تغییر موضوع یا دگرگونی در عملکرد اجتماعی تئاتر تا پیش از این (اواخر قرن 19) عملکردی که برای تئاتر میشناختند، عملکرد سرگرمکنندگی بود. اما بعد از این تاریخ تعهدات اجتماعی، ارزش آموزش و اهمیت فرهنگ بسیار نیرومند شد. چون در اواخر قرن 19، به دلیل تحولات سیاسی، جامعه در اغلب کشورهای اروپایی صحنه درگیریهای بسیار بزرگ و بنیادین بود و چون هنرمند هم خود را دور و جدا از این تحولات سیاسی- اجتماعی نمیدانشت بنابراین هنر هم از حالت حاشیهائی و تزئینی درآمد و برای خود مسئولیت و عملکرد اجتماعی پیدا کرد. 2) پیدایش وسایل فنی جدید در صحنه: دگرگونی عملکرد تئاتر در جامعه و ایجاد فضاهای نو بیان نمایشی تنها ناشی از بحرانهای اجتماعی نبوده، عامل مهم دیگر آمدن وسایل بیان صحنهای نوین در عرصههای نور و صدا و امکانات طراحی صحنه بود. این پدیدهها به نوبه خود باعث دگرگون شدن ساختار و ساختمان تئاتر شدند زیرا با این تکنولوژی مدرن، تحرک ریتم، تنوع مکانها و تمرکز چشم و گوش وسیعتر از پیش و مهمتر از آن دقت در جزئیات فنی بینهایت بیشتر از گذشته شد. با آمدن دستگاههای صوتی جدید، کاربرد موسیقی یا ایجاد دکور آهنگین و فضاهای صوتی از طریق صدا نیز کاملتر از گذشته به کار گرفته شد و مشکل فاصله صحنه و سالن تا حدود بسیار زیادی از بین رفت. 3) کثرت سبکهای گوناگون: باید یادآوری کرد تا پیش از بحرانها و تحولات اجتماعی جدید، جهانبینی جامعه کمابیش یکدست بود. به عبارت دیگر هر چه جامعه سنتی تر باشد جهان بینی یکدست تر است به عنوان نمونه در قرون وسطی و حتی یونان باستان. از نظر دیدگاه فلسفی و ایدئولوژی تعاریف کلی نسبت به جهان متنوع نیست، یگانه است. در عوض به دلیل تحولات اجتماعی بزرگ و تأثیر قاطع آنها بر تفکر و اندیشه معاصر، هنر معاصر به هیچ وجه یکدست نیست. بلکه هنری است که کثرت تعریف و سبکهای گوناگون دارد. چون اساساً برخاسته از جهانبینیهای متعدد و متنوع است. گفتن ندارد که این گونه کثرتگرایی تا چه پایه باعث دگرگونی اساسی در مفاهیم درام شناسی، و در نتیجه ضرورت پیدایش فضاهای جدید منطبق بر این گونه آثار است.
کلود لوی استروس بزرگترین مردم شناس قرن بیستم اعتقاد دارد که هنر مدرن هرگز از اعماق ناخودآگاه فردی هنرمند سرچشمه نمیگیرد، بلکه از قواعد دقیق تبعیت میکند. او معتقد است سه ویژگی بارز هنر مدرن عبارتند از: 1- اعتبار داشتن آفرینش فردی براساس فردانیت هنرمند، و هویت فردی او- که تا پیش از این چنین چیزی وجود نداشت- زیرا در جوامع بدوی تمایز بین فرد و جمع در مورد شرایط آفرینش هنری چندان معنی نداشت. 2- بازنمایی، که هدف اصلی آن دلالت است و نشانگر عینیت و واقعیست. 3- آکادمیسم، یا رفتن به سوی سبکهای براساس ژانرها و زیبایی شناسیهای خاصی که قبل از هر چیز نشانگر تمایل آگاهانه و منظم در فعالیت هنری است. یعنی هنرمند به جای آنکه با اشیاء رابطه داشته باشد، به سنت هنری و یا به سرمشق استادان بزرگ توجه میکند. بنابراین در جهان مدرنی که این سه ویژگی بارز را در عرصه فرهنگ و هنر دارد، نمیتوانیم تأثیر آن را بر هنر نمایش نبینیم.
لازم به ذکر نیست که تأثیر مجموعه عوامل و انگیزههای فوق باعث شد تا بزودی، بحران از ساختارهای اجتماعی و سبکها، موضوع را به معماری تماشاخانه بکشد. حال باید دید بحران در کجا دهان باز کرده و معماری معمول و پذیرفته شده تئاتر چه ویژگیهایی داشت؟
آنچه که در اواخر قرن 19 به عنوان معماری تماشاخانه تقریباً به شکل جهان شمول- پذیرفته شده بود و تا حدود چهل سال پیش در طراحی و ساخت تماشاخانههای ویژه اپرا هم تکرار میشد (همچون تالار وحدت تهران)، نوع ساختاری بود که به آن اصطلاحاً تئاتر ایتالیایی میگویند. اما بدیهی است قبل از هر چیز یادآوری کنیم که این ساختار هم نتیجه یک تحول و تکوین تاریخی است و شکل نهایی آن مراحلی را پشت سر نهاده و یک روزه فراهم نیامده است.
بدون تردید این شهر و ارزشهای مدنی آن بود که از نظر معنی و ماهیت و ارتباطش با دیگر نهادهای اجتماعی جایگاه تئاتر را مشخص میکرد، و تعیین مینمود که هنر نمایش چه ارزش فرهنگی و یا چه ارزش مالی دارد و چه اقشاری به آنجا میروند.
برای آنکه بدانیم چگونه و چطور به تئاتر امروز رسیدهایم، باید گرایشهای نیرومندی را که شهر تا این تاریخ شناخته و در فرهنگهای بزرگ خود نشان داده را بررسی کنیم. مهمترین معماری تماشاخانهای که در روزگاران گذشته و دوران باستان بشر به آن رسیده، آمفی تئاترهای یونان کهن است. (تعداد 48 تئاتر بزرگ از آن زمان باقی مانده که بنای همه آنها از سنگ است. تئاترها را تا پیش از آن از چوب میساختند) آنچه که در مورد «تئاتر یونان» اهمیت گفتن دارد اینست که تئاتر یونان بیشتر از هشاد سال دوام نیاورد و عمر آن از سال 404 تا 472 ق.م. به درازا کشید و بعد از آن هر چه هست، افول و سقوط فرهنگ یونانی است. در آن هشتاد سال دوران شکوفایی، که در تمام زمینهها هنرمندان بزرگی کار میکردند. هنر تئاتر هنری تزئینی و جدا از تودههای مردم نبود، بلکه هنری بود زنده و متعلق به دورانی که در آن مفاهیم کار، عبادت و تفریح یکی بود. در اینجا هنر نمایش در چهارچوب جشنوارههای مذهبی بزرگی که در ارتباط با پدیدهها و طبیعت بود برگزار میشد. و برای اجرای آن نیز تمام دولتمردان شهر را بسیج میکردند. زیرا هنر نمایش تنها سرگرمی نبود، عبادت بود و در مقیاس وسیعتر، اغلب یک جشن ملی به حساب میآمد. در ضمن عاملی هم بود برای تعیین الگوهای رفتاری، تحکیم قوانین اجتماعی، از میان برداشتن فاصله میان فرد و جمع و خودآگاه و ناخودآگاه، به همین دلیل تمام شهر در برپایی آن شرکت میکردند.
ساختاری که برای مکان اجرای این نمایش پیدا کردند، به گونهایی بود که اکثریت ساکنان شهر را در خود جای میداد. به همین دلیل تماشاخانه ابعاد بسیار وسیعی داشت و معمولا در کنار معابد مقدس ساخته میشد.
تماشاخانه بزرگی چون اپیداروس که در سال 340 ق.م. ساخته شده است، یا همه سادگی وسعت خود دو فضا بیشتر ندارد: ارکسترا یا جایگاه گروه کر و اسکنه یا ساختمانی چهارگوش که بر لبه دایره ارکسترا قرار دارد. این آمفیتئاتر که با زاویه 240 درجه و متکی به یک تپه ساخته شده است می تواند 14 هزار تماشاگر را در خود جای دهد. این در حالی است که ایالات آتیکا – که آتن مرکز آن بود- در آن زمان تنها 150 هزار نفر جمعیت داشت.
گروه کر با آوازهایی که میخواند و حرکتهای موزونی که میکرد در واقع دنباله گروه کاهنان دیونیروس به شمار میرفت. جایگاه گروه کر با همسرایان، ارکسترا بود و بازیگران روی اسکنه میایستادند. اسکنه ارتفاع کمی داشت و دارای سه در برای ورود بازیگران و قهرمانان بود. اسکنه بعدها به «سن» تغییر نام و شکل دارد. البته بنا به ضرورت، دکورهای چند وجهی به این طراحی ثابت هم اضافه میشد، حتی با خبریم که در دوره هلینگ، ماشینهای حمل و نقل برای ظهور خدایان و قهرمانان هم به کار میبردند. و به مرور به اسکنه، طبقه دیگری هم میافزودند. در وسط ارکسترا هم نقطهایی بود که به آن «تیمله»، مذبح یا قربانگاه میگفتند. که به نظر میرسد از ابتدا به منظور قربانی کردن بز بدرگاه دیونیروس ساخته شده است.
در جلوی اسکنه هم راهرو باریکی بود که به آن پروس کنیون میگفتند. کامل کننده هویت این مجموعه این حرکت نهانی بود که دو روز پیش از آغاز شدن جشنواره، کاهن ها مجسمه «دیونیزوس» را در «تیمله» استوار میکردند. عملی نمادین برای اینکه اعلام کنند، برپایی جشنواره و اجرای هنر تئاتر برای آنها از مذهب و عبادت جدا نیست.
در چهارچوب این تئاتر، مهم موضعگیری فلسفه یونانیها در برابر جهان است. یعنی بیان نقطه نظرهای فلسفه یونانی، کنجکاویی که به دنبال توضیح رابطه انسان با خدا و سرنوشت اوست. این دوره متاسفانه به دلیل درگیریهای داخلی یونان خیلی زود سقوط کرد. پس از افول فرهنگ یونانی، یونان از نظر سیاسی هم سقوط کرد. اما در عوض روم در راه پیشرفت گام نهاد و بزودی دوره شکوفایی و امپراتوری اش فرا رسید.
اگر در فرهنگ فلسفی یونان، تئاتر جایگاه والایی بود برای یکی شدن افراد جامعه در حضور ایزدان و ماوراءالطبیعه، در فرهنگ روم که اساسا فرهنگی ارتشی و سطحی بود، و مانند فرهنگ یونان غنی و بی واسطه و فرهنگی مادر نبود، خشونت به جای اندیشه نشست. جامعه دگرگون شد و تظاهرات جنگجویی و نظامی گری همه جا را فرا گرفت. به همین علت در زندگانی رومیها تفریح و سرگرمی سطحی، جایگاه مهمی یافت. و به جای نمایشهای عمیق با جوهر فلسفی، به نمایش واژههایی خونین و خشن روی آوردند.
آمفیتئاترهای یونانی تبدیل شد به میدانی برای جنگهایی که در آن گلادیاتورها با هم میجنگیدند، و یا مسیحیان زندانی را جلو شیرهای گرسنه میانداختند، و یا این مکان به جایگاه مسابقات ارابهرانی اختصاص مییافت.
سطحینگری فرهنگی طبقاتی- ملیتاریستی روم باعث شد تا در معماری تماشاخانه هم، که از یونان به ارث برده بودند، تحولی بسیار معنیدار ایجاد کنند. ارکسترا که جایگاه همسرایان و نماد دین و دموکراسی بود به جایگاه نشستن سرداران، قضات و سناتورها تبدیل شد. و اسکنه را پس از اندکی تعرض، به صحنه اصلی نمایش تبدیل کردند و پس از وصل کردن ارکسترا و اسکنه به یکدیگر، تاترون یا پله های شیب دارد آمفی تئاتر را هم که به شکلی دموکراتیک تمام افراد شهر را در کنار هم قرار میداد، به شکلی عمودی و طبقه طبقه درآوردند. که در آن طبقات اجتماعی مختلف به نسبت قدرت و ثروتی که داشتند، نزدیک به صحنه مینشستند. طبقه آخر به تودههای مردم رسید. و برای حفظ کردن خواص نشست، از باد و باران و آفتاب، سقف هم پوشیده شد. به طور مثال تماشاخانه پمپه در روم با قطر 160 متر و ظرفیت 27 هزار تماشاگر، مشخصاتی چنین داشت. ساختمان این تماشاخانه دقیقاً منعکس کننده ساختار اجتماعی جامعه طبقاتی روم بود.
دگرگونی معماری تماشاخانه به همین جا خاتمه نیافت. زیرا با سقوط امپراتوری روم و آغاز «قرون وسطی»، هنر نمایش به شکلهای دیگری درآمد و ساختارهای دیگری برای محل اجرای نمایش یافتند. دورهیی که ما از آن با عنوان قرون وسطی نام میبریم، دوره هزار سالهای است که نصفش رمانسک و نصفش گوتیک است و از قرن 5 تا 15 به درازا کشید.
به دلیل گستاخیهای اهل نمایش دوره امپراتوری روم، در نشان دادن چهره منفی از مسیحیان و برخی بی پروایی های ضد اخلاقی دیگر، در ابتدای حکومت کلیسا، هنر نمایش چندان مقبول کشیشان نبود. اما به مرور زمان دریافتند که هم برای سرگرم کردن خود و هم برای آموزش تودههای مردم، میتوان از زبان نمایش برای بیان رنجهای مسیح و حواریونش سود برد.
قبل از آنکه کشیشان به این نکته پی ببرند، که از هنرهای نمایشی میتوان برای تبلیغات مذهبی استفاده کرد، گروههای دوره گرد و سیار، در یک شرایط اجتماعی و معیشتی بسیار بد، نه به شکل مذهبی، بلکه مردمی – قرنها بود که به شکلی خام و ساده، به مناسبتهای خاص برای مردم به اجرای نمایش میپرداختند. کار اینها این بود که خرکهایی در میادین، کوچه و بازار مکاره و یا حتی در قصر بزرگان برپا کنند و به اجرای نمایش بپردازند. صحنه آنها ساده و تخت بود. معمولا با تصویر پردهایی منقوش در عمق صحنه بدون بعد. در ارتباط مستقیم با تماشاگران و در جوار کار و زندگی روزمره آنان.
پس از دیدن کار این بازیگران دوره گرد، کشیشان نیز در قرن نهم، به این فکر افتادند و در درون کلیسا، به زبان لاتین و برای خود به اجرای نمایش پرداختند. اما توفیق کار چنان بود که، تماشاگران دیگر یافت. به گونهایی که سرانجام در سال 1264 م. نمایش از محوطه درونی کلیسا به محوطه بیرونی و میدانچه جلو کلیسا منتقل شد. مسیحیت همیشه این هشیاری را داشته است که از هنرهای تجسمی، نقاشی و پیکره سازی برای شرح مصائب مسیح و آموزش مبانی و اصول مسیحیت استفاده کند. در اینجا نیز هوشمندی به خرج داد و پس از آنکه دیدند مردم زبان لاتین را به خوبی نمیفهمند، کلیه نمایشها را به زبان ملی و محلی عرضه کردند. و به زودی مراحل تهیه و تولید هنر نمایش را به صنفی خاص واگذار کردند که به نوعی موضوع اثر در ارتباط با شغل آنها بود. مثلاً اجرای توفان نوح را به صنف کشتی سازان سپردند.
به مرور استقبال پیش از حد مردم باعث شد که هنر کم کم از دست کلیسا خارج شده اما همچنان از لحاظ تصویب متن و تاثیر شیوه اجرا تحت کنترل و نظارت کلیسا باقی ماند. و در تعیین موضوع و تصویب هر سه شکل عمده نمایش آن دوره، یعنی: «میسر»ها، «میراکل»ها و «مورالیته»ها دخالت آشکار میکردند. اجرا ابتدا جلوی میدانچه کلیسا بود اما در قدم بعدی محل اجرا را جباجا کردند، معماری تئاتر روی گاریهایی ثابت منتقل شد که دنبال هم قرار میگرفتند و معمولا بهشت و دوزخ و برزخ را به نمایش میگذاشتند، ویژگی عمده این نمایشها، زبان ساده عوامانه، بازیهای نمادین، لحن کمیک و تزئینات فانتزی گاریها بود. در یک مرحله پیش رفته تر، گاریها به حرکت درآمدند و در بین مردم در سطح شهر میگشتند. حال این تئاتر بود که به سراغ مردم میرفت و نه مردم به سراغ تئاتر.
در نهایت مهمترین ساختاری که به آن میرسیم، «تئاتر رنسانس» است. این تئاتر بر اساس ایده کشف دوباره انسان است. با این جهانبینی که قهرمانانه نگاه را از آسمان به پایین و انسان متوجه کرد. تمام تلاش انسان این بود که، بعد از کنارگذاشتن ماهیت مذهبی و نپرداختن به آن، هویت خود را پیدا کند. و اولین چیزی که بعنوان ریشه خود پیدا کرد، فرهنگ و اومانیسم یونان و روم باستان بود.
مرحله تکوینی دیگر ساختار تئاتر در دوره الیزابتن است در نیمه دوم قرن شانزدهم و نیمه اول قرن هفتم. خوب دقیق شویم ساختار تئاتر «گلوپ» شکسپیر، به عنوان نمونه از تئاتر این دوره، بیشتر شبیه یک داربست یا چهارچوب موقتی است با چند سکو در حیاط یک مهمان خانه که مردم از پنجرههای اتاق طبقات مختلف آن میتوانستند نمایش را نگاه کنند. این تماشاخانه در سه طبقه ساخته شده بود و از سه سو تماشاگران، صحنه را در بر میگرفتند. خود صحنه هم که ممیزی شکل بود و تا دل تماشاگران پیش رفته بود کلا سه طبقه داشت. صحنه باز بود و دارای سقفی کاهی و دو ستون، پردهای در عمق و عرض 12 متری، بازیگرها، لباسهای پرزرق و برق میپوشیدند، که این خود به جای فقر دکور نشسته بود و عملا جای آن را گرفته بود. به این ساختار گاه «جلوآمده» میگویند این تئاتر از نظر رنگ و ماهیت ساختاری بسیار غنی دارد.